- فروش بهشت
در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد، دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پارهای نوشت: سند جهنم
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم!
روزي پادشاهی پس از يك بیماري طولاني و درمان بي نتيجه پزشكان دربار گفت: نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست كه چه ميشود كرد. تنها یکی از مردان دانا گفت: فکر کنم میتواند شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود. شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن کس كه ثروت داشت، بیمار بود. و آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، چنانچه اگر سالم و ثروتمند هم بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟ پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!! از لئو تولستوی
هنوز ۴۰دقيقه به پروازش مانده بود. مرد جوان به سمت فروشگاه کوچک فرودگاه رفت و يک مجله و يک بسته بيسکويت خريد تا خودش را سرگرم کند. در گوشه اي از سالن شلوغ فرودگاه نشست و شروع به خواندن مجله کرد،چيزي نگذشته بود که متوجه شد پيرمردي که کنارش روي صندلي نشسته، بدون اجازه او بسته بيسکويت را باز کرد و يک دانه از آن ها را خورد! مرد جوان از اين حرکت پيرمرد سخت ناراحت شد اما چيزي نگفت و فقط يک بيسکويت از داخل جعبه برداشت و خورد. پيرمرد نيز سومين بيسکويت را برداشت! لبخندهاي پيرمرد او را بيشتر عصباني مي کرد، مرد جوان در حالي که در دلش به پيرمرد بد و بيراه مي گفت بيسکويت ديگري برداشت و خورد… پيرمرد آخرين بيسکويت را هم برداشت و نيمي از آن را خورد و نيمي ديگر را به پسر جوان تعارف کرد، اما مرد جوان دست پيرمرد را پس زد، زير لب غرولندي کرد و وسايلش را برداشت تا سوار هواپيما شود. روي صندلي هواپيما نشست ولي هنوز به بي ادبي و پررويي پيرمرد فکر مي کرد،مجله را داخل کيفش گذاشت و سعي کرد ديگر به اين قضيه فکر نکند اما در کمال تعجب ديد يک بسته بيسکويت داخل کيفش قرار دارد. در واقع در تمام مدت او بوده است که از بيسکويت هاي پيرمرد خورده بدون هيچ اجازه اي! او بار ديگر اسير پيش داوري هايش شده بود، اما اين بار فرصتي براي عذرخواهي نداشت. شما چقدر پيش داوري مي کنيد؟!
تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک میکردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس میخری؟»
گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم، الان دوستم میاد میخرم.»
گفت: «باشه» و نشست کنارم.
بعد مدتی گفت: «عمو داری چیکار میکنی؟»
گفتم: «تو فضای مجازی میگردم.»
گفت: «اون دیگه چیه عمو؟»
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه پنج شش ساله باشه. گفتم: «عمو، فضای مجازی جاییه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا میسازی!»
گفت: «عمو فضای مجازیو دوس دارم. منم زیاد توش میگردم.»
گفتم: «مگه اینترنت داری؟!»
گفت: «نه عمو، بابام زندانه، نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت 6 میره سر کار شب ساعت 10 میاد که من میخابم، نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم. وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو آب فک میکنیم سوپه، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست عمو؟»
اشکامو پاک کردم. نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم: «آره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه.»
سه مهره - سه مهره
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان اتومبیلش پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی پیچ های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب پیچ ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید پیچ چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت:« من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!»