شعر عبید - کرم ضد سیمان
وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخهام را تحویل دهند. فردی وارد شد و با لهجهای ساده و روستایی پرسید: «کرم ضد سیمان دارین؟»
فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخرآمیز پرسید: «کرم ضد سیمان؟ بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم دارم. حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟ اما گفته باشم خارجیش گرونهها.»
مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت: «از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمیتونم صورت دخترمو ناز کنم. اگه خارجیش بهتره، خارجی بده.»
الزایمر
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..
پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..
چغندر تا پیاز شکر خدا
میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:((می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود))
همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:((برای پادشاه چغندر ببر!))اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:((نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.))بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.
از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:((چغندر تا پیاز، شکر خدا!!))
پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!
شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.
ﺟﻮﺍﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﺘﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ
ﻟﺤﻨﯽ ﻣﻮﺩﺑﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ :
- ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﻗﺎ! ﻣﻦ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﯾﮑﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﻧﮕﺎﻩ
ﮐﻨﻢ ﻭ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻡ؟
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺻﻼً ﺗﻮﻗﻊ ﭼﻨﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ
ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺜﻞ ﺁﺗﺸﻔﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﺎ ﭘﺮﯾﺪ
ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻭ ﺟﻤﻌﯿﺖ، ﯾﻘﮥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ، ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺭﮒ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ،
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻮﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ :
- ﻣﺮﺩﯾﮑﮥ ﻋﻮﺿﯽ، ﻣﮕﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺎﻣﻮﺱ ﻧﺪﺍﺭﯼ…؟
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﯽ؟؟
ﺍﻣﺎ ﺟﻮﺍﻥ،ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﺍﻡ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ
ﻓﺤﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ ﻋﺼﺒﯽ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﻧﺸﻮﻥ
ﺑﺪﻩ، ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻣﻮﺩﺑﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﺘﯿﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ..
- ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ؛ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ
ﻋﺼﺒﯽ ﻭ ﻏﯿﺮﺗﯽ ﺑﺸﯿﻦ! ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﮥ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺩﺍﺭﻥ
ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﻥ، ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ
ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ، ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩ
ﺑﺎﺷﻢ!…
ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﯾﻘﻪ ﻣﻮ ﻭﻝ ﮐﻨﯿﻦ! ﺍﺯ ﺧﯿﺮﺵ ﮔﺬﺷﺘﻢ!!
ﻣﺮﺩ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ… ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﯾﻘﮥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ
ﭼﺸﻤﯽ ﺯﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩ
ﺁﺩﻣﯽ ﺑﺪ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺟﻬﻨﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮐﻤﮏ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺧﻮﺏ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ
ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ! ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﺟﻨﮕﻞ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻮﺩ ﻋﻨﮑﺒﻮﺗﯽ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺶ ﺩﯾﺪ ﻭ
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﻟﻪ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ .
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﻋﻨﮑﺒﻮﺗﯽ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﺩ . ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻬﻨﻤﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺰ
ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺗﺎﺭ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﮐﻪ ﺗﺎﺭ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﻮﺩ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ
ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺎﺭ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﺳﻘﻮﻁ ﮐﺮﺩ .
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﻓﺴﻮﺱ! ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﻤﺎﻥ
ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺠﺎﺕ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ ﺿﺎﯾﻊ ﮐﺮﺩ