ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺩﻳﺪ ﺍﻭ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﭘﻴﺶ ﻓﺮﺷﺘﻪ
ﻫﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻱ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺭﻭﺩ،
ﺩﺳﺘﻪ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ
ﮐﺎﺭﻧﺪ ﻭ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﭘﻴﮏ ﻫﺎ ﺍﺯ
ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ، ﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻌﺒﻪ
ﻣﻲ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ . ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ، ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻲ
ﮐﻨﻴﺪ؟ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ
ﮐﺮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺑﺨﺶ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻋﺎﻫﺎ ﻭ
ﺗﻘﺎﺿﺎﻫﺎﻱ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻳﻢ. ﻣﺮﺩ
ﮐﻤﻲ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ، ﺑﺎﺯ ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ
ﮐﺎﻏﺬﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﭘﺎﮐﺖ ﻣﻲ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺗﻮﺳﻂ ﭘﻴﮏ ﻫﺎ ﻳﻲ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ
ﺷﻤﺎﻫﺎ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﺪ؟ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ
ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺑﺨﺶ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ، ﻣﺎ ﺍﻟﻄﺎﻑ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ
ﻫﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﻱ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﻴﻢ. ﻣﺮﺩ ﮐﻤﻲ
ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻳﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻴﮑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﺑﻴﮑﺎﺭﻳﺪ؟ ﻓﺮﺷﺘﻪ
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺑﺨﺶ ﺗﺼﺪﻳﻖ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩﻣﻲ
ﮐﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ ﺷﺪﻩ، ﺑﺎﻳﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺪ
ﻭﻟﻲ ﻋﺪﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﮐﻤﻲ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ . ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ
ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻣﺮﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺪ؟
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ، ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ
ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ: ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺷﮑﺮ
فرق آرامش و آسایش چیست؟
آسایش یک امر بیرونی
و آرامش یک پدیده ی درونی است.
مردم ممکن است خیلی در آسایش و رفاه باشند
اما معدود افرادی هستند که
درآرامش زندگی می کنند .
آسایش یعنی راحتی در زندگی ،
که با امکانات و ثروت خوب
و زیاد معمولابه دست می آید.
هرچه دلشان بخواهد میخرند،
هر کجا خواستند می روند و …
آرامش راکسانی دارند که از
درون سالم و سلامتند؛
شاید بی چیز باشند اما
دلشان خوش است .
به آنچه دارند راضی اند.
چه خوب میشد که در عین آسایش، آرامش هم همراهمان بود!
آرامش آسایش=خوشبختی
درزمان های دورحاکمی با لباس مبدل به برای سرکشی ودرک اوضاع به میان مردم میرفت از قضا روزی از محلی میگذشت سه نفر مرد با هم درحال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تالحظه ای در کنارشان باشد.یکی از مردان گفت آرزو دارم فرمانده لشگرکشورم باشم دومی گفت من دوست دارم وزیر دارائی کشورباشم.سومی آهی کشید وگفت شنیده ام حاکم همسر زیبائی داردمثل ماه .ای کاش میشدمن شبی رادر آغوش همسر حاکم میخوابیدم تامن هم مثل حاکم لذت میبردم.حاکم که کناری نشسته بودپس ازشنیدن آرزوهای آنان از جمع خداحافظی وبه محل حکومت رسید فورا دستور داددر فلان نقطه سه نفر هستند آنهارا به پیش من بیاورید.پس ازآوردن آنها حاکم گفت یکی ازماموران من درکنارشما بوده وآرزویتان راشنیده منهم دوست دارم برآورده کنم.نفراول را فرمانده لشکر کردنفردوم رافرمانده دارایی.وبه نفرسوم گفت متاهلی جواب داد بله گفت میخواهم همسرم را فردا شب دراختیارت بگذارم تا به آرزویت برسی آن شخص که ترسیده بود به حاکم گفت غلط کردم گوه خوردم خودم همسر دارم .حاکم گفت نه امروز استراحت کن تا فرداشب. دستوردادهمسر آن مرد را آوردند حاکم به او گفت شوهرت چنین آرزوئی داشته به خادمان دربار گفته ام تورا امروزبه حمام ببرند لباس فاخر بپوسانند وبه زیباترین وجه آرایش کنند وشبی را درکنارت همسرت باش وهر درخواستی داشت جواب مثبت بده ولی متوجه باش به او نگوئی همسرش هستی وانمود کن زن حاکمی .فرداشب آن مردرا حاکم خواست وگفت امشب همسرم نزد تو می آید هر چه خواستی لذت ببر.آن مرد ترسید فکر کرد میخواهنداورابکشند اورابه اطاقی بردندکه ازقبل آماده بود وزنش را داخل اطاق فرستادندومردکه ازفرط زیبائی آن زن مبهوت شده بود باور کرد زن حاکم است وهرگونه که قصدکامجوئی داشت زنش دراختیار او بود .صبح ماموران آمدند واو را به نزدحاکم بردند .حاکم گفت همسرم چگونه بود؟آن مرد سرش را به زیر انداخته وگفت قبله عالم بسلامت باد خدا سایه تان رامستدام بدارد خیلی لذت بردم دیشب یک شب رویائی بود واقعا همسرتان مرابه آرزوی دیرینه ام رساند.حاکم ازقبل دوتا تخم مرغ آماده کرده بود یکی معمولی ودیگری را رنگ آمیزی کرده بودند به او نشان داد وگفت این دوباهم چه فرقی دارند مرد جواب یکی ساده است ودیگری رنگ شده وحاکم تخم مرغ ها راشکست وگفت الان چه مرد جواب دادهر دو دارای زردی ومقداری سفیده هستند وفقط رنگ آمیزی تفاوت آنها بود. حاکم گفت احمق نادان کسی که دیشب دربسترتوبود همان همسر دائمی توست که اورا به اینجا آورده به حمام رفت ولباس فاخر پوشید وآرایش کرد به نزد توآمد توی نفهم اگربه همسرت توجه کرده وبرای او خرج کنی تازیبائی هایش را بروز دهد وبا عشق وعلاقه درکنارش بخوابی هیچ فرقی بازن حاکم ندارد.همه زنان درخلقت وآفرینش یکی هستنداگرهمه به همسرانشان توجه کنند هیچ چشمی دنبال زن دیگری نخواهد بود.
یاﺩﺕ ﻫﺴﺖ ﻣﺎﺩﺭ …؟؟؟
.
.
ﺍﺳﻢ ﻗﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻰ …
ﻗﻄﺎﺭ
ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ
ﻛﺸﺘﻰ …
.
.
ﺗﺎ ﻳﻚ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﺷﺪﻯ …
ﺧﻠﺒﺎﻥ
ﻣﻠﻮﺍﻥ
ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮﺭﺍﻥ …
.
.
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻔﺘﻰ : ﻋﺰﻳﺰﻡ، ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭ ﺗﺎ ﺯﻭﺩ
ﺑﺰﺭﮔﺸﻰ …
ﺁﻗﺎ ﺷﻴﺮﻩ ﺷﻰ …
.
.
ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ …
ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻗﻮﻯ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺿﻌﻴﻒ …
ﻛﺎﺵ ﻣﻦ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻤﻴﺸﺪﻡ ﺗﺎ ﺗﻮ
ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻤﺎﻧﻰ …
ﻛﺎﺵ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻗﻮﻯ ﻧﻤﻴﺸﺪﻡ، ﻛﻪ ﺍﻻﻥ ﺿﻌﻒ
ﺭﺍ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﻳﺒﺎﺕ ﻧﺒﻴﻨﻢ …
ﺩﺳﺘﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﻴﻜﻨﻢ، ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ
ﺧﻮﺏ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﻭﺭﻡ …
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ
ﮐﻪ ﺧﻤﯿﺪﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ
ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ …
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق میگوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما………گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.