کتاب تجسم خلاق میگوید:به خود بگویید عالی هستید تا عالی شوید.
وبه خاطر داشته باشید که هرچه بگویید همان می شود .
ضمیر شما بدن شمارا می سازد وبدن شما ضمیر شما را.
“یک اندیشه ی زیبا ومثبت ،یک بهشت را در زندگی می سازد….
ویک اندیشه منفی ویاس آور جهنمی را در دنیای انسان خلق می کند… .
انسانها آنچه را بیندیشند خلق می کنند.”
شاد باشید ، مثبت باشید و عالی.?
.
1 _ بهترین هدیه برای پدر عزت است.
2_ بهترین هدیه برای مادر احترام است.
3_ بهترین هدیه برای استاد احوال پرسی است.
4_ بهترین هدیه برای فرزند مهربانی است.
5 _ بهترین هدیه برای عشق محبت است.
6_ بهترین هدیه برای طفل تربیت است.
7_ بهترین هدیه برای دوست وفا است.
8_ بهترین هدیه برای جامعه خدمت است.
9 _ بهترین هدیه برای همسایه همدردی است.
10_ بهترین هدیه برای مرده دعا است.
11_ بهترین هدیه برای آخرت نیکی است.
پس هميشه با بهترين ها انس بگیرید،
برای افزایش محبت میان زن و مرد و فرزندان :
آموزگار سر کلاس گفت:
“کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛
در حال گردش و سیاحت بودند.
قصد تفریح داشتند.
امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست!
کشتی با حادثه روبرو شد
و نزدیک به غرق شدن
و به زیر آب فرو رفتن!
روی عرشه زن و شوهری بودند .
هراسان به سوی قایق نجات دویدند
امّا وقتی رسیدند،
فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است!
در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت
و خودش به درون قایق نجات پرید.
زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!
کشتی در حال فرو رفتن بود.
زن، در حالی که سعی میکرد،
در میان غرّش امواج دریا،
صدای خود را به گوش همسرش برساند،
فریاد زد و کلامی بر زبان راند.”
آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت.
از شاگردان پرسید:
به نظر شما زن چه گفت؟؟؟
هر کسی چیزی گفت.
بیشتر دانشآموزان حدس زدند که زن گفت:
“بیزارم از تو!
چقدر کور بودم و تو را نمیشناختم!”
آموزگار خشنود نگشت.
ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار کرده
و هیچ سخن نمیگوید!
از او خواست که جواب گوید
و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند.
پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت:
“خانم معلّم!
بر این باورم که زن فریاد زده است که
مراقب فرزندمان باش!”
آموزگار در شگفت ماند و پرسید:
“مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟ “
پسرک سرش را تکان داده گفت:
“خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جانآفرین تسلیم کند،
به پدرم همین را گفت.”
آموزگار با ندایی حزین گفت:
“آری!
پاسخ تو درست است.”
بعد، ادامه داد:
کشتی به زیر آب فرو رفت.
مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد.
سالها گذشت.
مرد به همسرش در آن عالم پیوست!
روزی دخترشان،
هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود،
دفتر خاطرات پدر را یافت!
دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند،
معلوم شده بود که مادرش به بیماری بیدرمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمیکشید!
در آن لحظۀ حسّاس،
پس در حقیقت
پدر از تنها فرصت زنده ماندن برای پرورش دخترشان سود جُسته بود!
پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود:
«چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم،
امّا به خاطر دخترمان،
گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»”
داستان خاتمه یافت.
کلاس در خاموشی فرو رفت.
آموزگار میدانست که دانشآموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛
درس مربوط به خیر و شرّ،
خوبی و بدی، در این جهان را.
در ورای هر کاری،
هر فریادی،
هر سخنی،
پیچیدگی بسیاری وجود دارد
که درک آنها مشکل است.
به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم،
محلّ داوری خود قرار دهیم.
کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند،
بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد،
بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج مینهد.
کسانی که در محلّ کار،
ابتکار عمل را به دست میگیرند،
نه بدان علّت است که احمقند
بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک میدانند!
کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی،
زبان به پوزش باز میکنند
و از در اعتذار وارد میشوند،
نه بدان علّت است که خود را مدیون شما میدانند؛
بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود میدانند.
کسانی که برای شما متنی را میفرستند،
نه بدان سبب است که کار بهتری ندارند که انجام دهند،
بلکه از آن روی است که مهر شما را در دل و جان دارند!
یک روز، همۀ ما از یکدیگر جدا خواهیم شد!
دلمان برای گفتگوهای خویش دربارۀ همه چیز و هیچ چیز تنگ خواهد شد!
رؤیاهای خویش را به یاد خواهیم آورد.
روزها و ماهها و سالها از پی هم خواهد گذشت
تا بدانجا که دیگر هیچ تماسی برقرار نخواهد بود.
یک روز فرزندان ما نگاهی به این عکسهای ما خواهند افکند و خواهند پرسید:
“اینها چه کسانند؟"
و ما با اشکی پنهان،
در چشم لبخندی خواهیم زد
زیرا سخنی بس مؤثّر قلب ما را متأثّر میسازد؛ پس خواهیم گفت:
“اینها همان کسانند
که من بهترین روزهای زندگیام را با
آنها گذراندهام.”
شخصی می گفت:
«من سی سال دارم.»
بزرگی به او خرده گرفت و گفت:
«نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم.»
راستی شما به جای سال هایی که دیگر ندارید، چه دارید؟
جز محبت و نيكي چيزي باقي نمي ماند.
"فلورانس نایتینگل”
پیری به جوانی می گفت:
کچل کُن…
برو بالا شهر…
همه فکر میکنن مُد ِ …!
برو وسط ِ شهر…
فکر میکنن سربازی…
“بیا” پایین شهر…
همه فکر میکنن زندان بودی…!!!
این همه اختلاف…
فقط در شعاع ِ چند کیلومتر…..!
مردم آنطور که تربیت شده اند میبینند
از قضاوت مردم نترس!……
، در شهری که تاکسی هایش با یک زن تکمیل میشوند ولی با چهار مرد باز منتظر مسافر میماند، امیدی به پیشرفت نخواهد بود…!!!
زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها !
زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.