دختر کوچولو خوشحال اومد خونه و به مامانش گفت:"مامان من دوچرخه میخوام، میشه یکی برام بخری؟”
مادر دلش شکست، ناراحت شد ولی با مهربونی گفت:"حتماً عزیزم. برات یکی میخرم تا بتونی با دوستات بازی کنی.”
نصفه شب وقتی همه خواب بودن، مادر کنار تخت شوهر مریضش داشت گریه میکرد:"چرا ما اینقدر فقیریم که نمیتونیم حتی یه دونه از چیزایی که دخترمون میخواد بخریم؟”
پدر بیچاره هم که ناراحت تر از همیشه شده بود گریه کرد.
روز بعد دختر کوچولو ساکت ولی خوشحال داشت صبحانه اشو میخورد.
مادرش اومد پیشش، موهاشو نوازش کرد، لبخندی زد و گفت:"خب… من تمام دیشب رو فکر کردم و تصمیم گرفتم یه کاری بکنم.
دخترک گفت:"چی؟”
مادر گفت:"بیا هر دو تامون قول بدیم. تو قول بده که تو مدرسه 10 تا نمره خوب بگیری، اون وقت من هم قول میدم برات یه دوچرخه بخرم. قبول؟”
دخترک خوشحال شد و قبول کرد.
هر شب مادر ورقه های دخترش رو نگاه میکرد. دخترک خیلی خوب پیش میرفت.
بعد از چند روز مادر متوجه شد که دختر کوچولوش فقط هشت تا نمره خوب داره.
خیلی ناراحت شد که دختر کوچولوش انگیزه اشو از دست داده و دیگه حرف
فردای اون روز مادر رفت تا برا خونه یه چیزایی بخره.
وقتی ميخواست کمی سیب بخره، دید میوه فروش برای بسته بندی میوه ها از یه سری کاغذ استفاده میکنه
یکی از کاغذها رو برداشت تا بخونه که در کمال تعجب دید این دست خط دخترش است
از مرد فروشنده پرسید:"ببخشید، شما این کاغذ ها رو از کجا پيدا کردید؟”
“
فروشنده گفت:"اوه، خانم، من یه دوست کوچک دارم، اون به مادرش گفته که براش دوچرخه بخره و مادرش ازش خواسته تا 10 تا نمره خوب تو مدرسه بگیره تا براش دوچرخه بخره. وای چون اونا فقیر هستند اون ورقه هاشو که نمره خوب گرفته میده به من تا خانواده اشو مجبور نکنه کاری رو که نمیتونن انجام بدن.”
عشق، درک، مهربانی، مسئولیت ربطی به سن، فرهنگ و آموزش ما ندارد!!!
اینها باید جایی ته دلمان باشند
دانشجویی به استادش گفت :
استاد ! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم !
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت : آیا مرا می بینی ؟ دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم …
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید !
تعدادي موش رو دانشمندان داخل يك استخر اب انداختند تمامي موشها فقط ١٧دقيقه توانستند زنده بمانند و در نهايت خفه شدند!!! دوباره دانشمندان با اينكه ميدانستند موش بيش از ١٧دقيقه زنده نمي مانند تعداد ديگري موش رو به داخل همان استخر انداختند و با علم ١٧دقيقه تا مرگ موشها تمامي موشها رو قبل از ١٧ دقيقه از اب جمع كردند وتمامي انها زنده ماندند!!!! موشها پس از مدتي تنفس و استراحت دوباره به اب انداخته شدند !!!!! حدس ميزنيد اين بار چند دقيقه زنده ماندند؟ ؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ٢٦ساعت طول كشيد تا انها مردند انها به اين اميد كه دوباره دستي خواهد امد و نجات پيدا ميكنند ،٢٦ساعت تمام طاقت اوردند !!!!!! اميد بهترين و بالاترين قوه محرك زندگي است!!!! تمامي عاشقان كه به هم نرسيدن تمامي مغازه داران و كاسباني كه ورشكست شدند تمامي مريضاني كه شفا پيدا نكردند تمامي تلاشهايي كه به ثمر ننشست همه و همه از فقدان اميد بوده !!!!!!! هميشه به فرداي بهتر اميدوار باش هميشه به رحمت خداوند اميدوار باش!!
مردي خري ديدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبيرون كشيدن آن خسته شده بود. براي كمك كردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد،
دُم خر از جاي كنده شد.
فریادازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهاي دويدولی بن بست بود.خود را در خانهاي انداخت.زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود وچيزي ميشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسيدو بچه اش سِقط شد.
صاحبِ خانه نيز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گريزان برروی بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچهاي فرودآمد كه درآن طبيبي خانه داشت. جواني پدربيمارش رادر انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پيرمرد بيمار افتاد، چنان كه بيمار در جا مُرد.فرزندجوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مردافتاد!..
مَرد، به هنگام فرار، در سر پيچ كوچه بايهودي رهگذر سينه به سينه شد واورابه زمين انداخت .تکه چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد.
او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!..
مرد گريزان، به ستوه از اين همه،خود رابه خانۀ قاضي رساند كه پناهم ده و قاضي در آن ساعت با زن شاكي خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوايي را در طرفداري از او يافت: و وقتی از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به داخل خواند. نخست از يهودي پرسيد. یهودی گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم. قاضي گفت : دَيه مسلمان بر يهودي نصف بيشتر نيست.بايد آن چشم ديگرت را نيزنابينا كند تا بتوان از او يك چشم گرفت! وقتی يهودي سود خود را در انصراف ازشكايت ديد،به پنجاه دينار جريمه محكوم شد!..جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد،هلاكش كرده است.به طلب قصاص او آمدهام.قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است،و ارزش زندگی بيمار نصف ارزش شخص سالم است.حكم عادلانه اين است كه پدر او را زيرهمان ديوار بخوابانیم و تو بر او فرودآيي،طوری كه يك نيمه ی جانش را بگیري!جوان صلاح دیدکه گذشت کند،امابه سي دينار جريمه، بخاطرشكايت بيموردمحكوم شد!..
چون نوبت به شوهر آن زن رسيد كه از وحشت سقط کرده بود،گفت : قصاص شرعی هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال ميتوان آن زن را به حلال درعقد ازدواج اين مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند.برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضي جدال ميكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به
طرف در دويد. قاضي فریاد داد :هي! بايست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه ميدوید فرياد زد: من شكايتي ندارم. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگي دُم نداشت!
ﺟﻮﺍﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﻧﺰﺩ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﮏ ﺧﻮﺍﺳﺖ.
ﻋﺎﻟم ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﮔﺪﺍﯼ ﮐﻮﺭﯼ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺻﺪﻗﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﺑﻌﺪ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ
ﺑﯿﺒﯿﻦ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ !
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﭼﻪ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ ﻧﻪ
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ :
ﺁﯾﻨﻪ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻣﺎ ﺩﺭﭘﺸﺖ ﺁﯾﻨﻪ ﻻﯾﻪ ﯼ ﻧﺎﺯﮐﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺮﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ
ﺁﻥ ﺑﺠﺰ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺷﯽ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﻦ :
ﻭﻗﺘﯽ ﺷﯿﺸﻪ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎﺷﺪ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ
ﻫﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺟﯿﻮﻩ (ﯾﻌﻨﯽ ﺛﺮﻭﺕ ) ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ
ﺗﻨﻬﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﺠﺎﻉ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺁﻥ ﭘﻮﺷﺶ
ﺟﯿﻮﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ،
ﺗﺎ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯼ