می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
واقعا دیگران کجایند و ما کجا؟
و چقدر در فکر همنوعان خود هستیم؟
داستان را بخوانید تا متوجه شوید:
در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت به یکی از محله ها می رفتند و کارت هایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت » در میان مردم غیر مسلمان پخش می کردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند.
در یکی از روزهای جمعه هوا خیلی سرد و بارانی بود، پسر لباس های گرمی پوشید تا سرما را احساس نکند، و گفت: پدرجان من آماده ام!
پدر پرسید: آماده برای چه چیزی؟
پسرگفت: برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم.
پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست، امروز ممکن نیست.
پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت: مردم در بیرون به طرف آتش می شتابند.
پدر گفت: من در این سرما نمی توانم بیرون بروم.
پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم و کارت ها را پخش کنم؟
بعد از کمی بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد، و پسر از او تشکر کرد.
پسر با اینکه فقط ده سالش بود در آن خیابان ها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود، او در همه خانه ها را می زد و کارت را به مردم می داد. بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود و می گشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد ولی کسی را نیافت، بنابراین یک خانه روبروی خود را انتخاب کرد و رفت که کارت را به اهل آن خانواده بدهد. زنگ آن خانه را به صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ را به صدا در آورد و چند بار دیگر هم تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت: پسرم چه می خواهی در این باران؟ کاری هست که برایت انجام دهم؟
پسر با چشمانی پر امید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت: ببخشید باعث اذیت شما شدم فقط می خواستم بگویم که خدا شما را واقعا دوست دارد و به شما توجه عنایت کرده و من آمده ام آخرین کارت که مانده را به شما بدهم؛ کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است و غرض از خلق انسان و همه چیز این است که رضای او بدست آید …. .
سپس کارت را به او داد و خواست برگردد که پیرزن از او تشکر کرد.
بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه وقتی امام خطبه را تمام کرد پیرزن ایستاد و گفت : هیچ کدام از شماها مرا نمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام، و تا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش را هم نمی کردم که مسلمان شوم، ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مرا ترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعهٔ گذشته در حالی که باران می بارید و هوا خیلی سرد بود می خواستم که خودم را بکشم چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم … برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و آن را در گردن انداختم سپس آن را در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرورمی کردم و با خود کلنجار می رفتم که دیگر بپرم و خود را خلاص کنم !!! ..
که ناگهان زنگ به صدا در آمد، من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد این بار با شدت در را کوبید و زنگ را هم می زد بار، دیگر گفتم که کیست ؟!!!
به ناچار طناب را از گردنم پایین آوردم و رفتم تا بدانم کیست که این گونه با اصرار در را می کوبد، وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه می کند. چهره ای که تا بحال آن را ندیده بودم! و حتی توصیفش برایم مشکل است؛ کلمات قشنگی که بر زبانش آورد قلبم را که مرده بود بار دیگر به زندگی برگرداند و صدایی قشنگ گفت: خانم، آمده ام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده و سپس کارتی را بدستم داد! کارتی که روی آن نوشته بود راهی به سوی بهشت!
پس در را بستم و به شدت چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم …
سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز را کنار گذاشتم …
چون من دیگر به آنها نیاز ندارم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی را پیدا کرده ام …
اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود بنابراین آمدم اینجا تا بگویم: الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت!
????
چشمان نماز گزاران پر از اشک شد و همه باهم تکبیر زدند و الله اکبر گفتند …الله اکبر …
?
امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گزاران بود، با گریه ای که نمی توانست جلوی آن را بگیرد در آغوش می فشرد …
نمی توان به چنین پسری افتخار نکرد …
?اینجا این سوال مطرح می شود که ما برای دعوت در راه خدا چه کرده ایم؟
ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺯﯾﺮ ﺳﻘﻒ ﺍﺯ
ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ … ﻭﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺑﯿﮑﺮﺍﻧﺶ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩ …
ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﻨﯿﺪ !
ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﺷﻔﻘﺖ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺳﺖ .
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻧﺞ ﺷﮑﺴﺖ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﻟﺬﺕ ﻭ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ
ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﻣﻬﺮ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﺩ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﺪ …
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺭﻧﺞ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﻤﺎﺭﺍ ﻧﻤﯿﮕﺰﺩ ….
ﻭﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺷﻤﺎﺭﺍ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺳﺎﺧﺖ ..
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ
ﻋﻤﯿﻖ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺍﻭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﯼ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ
ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺯﺧﻢ ﻭ ﺭﻧﺞ
ﺩﺭﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺪﻩ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ
ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ
ﻣﯿﺰﻧﯽ !!!
ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ
ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﺍﺳﺖ . ﺩﻧﯿﺎﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭘﻠﯿﺪﯼ ﺭﺷﺪ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭﭘﺎﮐﯽ ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﺟﻬﻨﻤﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮐﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﮕﺮﺳﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ
ﺍﻧﺪﺍﺯ !!!
ﺯﻥ ﮐﻪ ﻣﺘﺤﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺗﻮ ﭼﯽ ﻣﺮﺩ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﮐﻮﺩﮐﻢ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ؟
ﺍﻭ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ !
ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﺑﺪﻝ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ
ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ؟
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﯼ ﺑﺎﺯﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ
ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ …
ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺁﯾﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ
ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ
ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﮐﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ
ﺛﺮﻭﺗﯽ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﺳﭙﺲ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺳﯿﻨﻪ ﻓﺸﺮﺩ ….
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ !
ﺁﯾﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺗﻮ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﻮﺭﺯﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﺯﻥ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻭﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺎﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭ
ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ ؟؟
ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﺭﻧﺞ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﻟﻬﯽ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺗﻮ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺍﻭﺭﺍ
ﻣﺠﺒﻮﺭﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺗﻮﺟﯽ ﺑﻪ
ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﺷﮑﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ ﺭﻭﺡ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻭ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﺭﻧﺞ ﻭﺩﺭﺩ
ﺭﺍ ﺑﺮﻣﺎ ﻧﺎﺯﻝ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﺯ ﺭﻧﺞ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺍﺯ
ﻧﮕﺮﯾﺰﯼ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺍﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﭙﺬﯾﺰ ﺭﻧﺞ
ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮﺭﺍ ﻏﻨﯽ ﻭ
ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ … ﺭﻧﺞ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ
ﺻﯿﻘﻞ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﯼ ﭼﻬﺮﻩ
ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ … ﺁﻧﮕﺎﻩ
ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻟﻄﻒ
ﺭﺣﻤﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ … ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﯿﺮ
ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ … ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺗﻘﺎﺿﺎ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﻨﺪ … ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ
ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻦ ﺗﻮﺭﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻮﻣﻦ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺯﺩ
.
ﻧﻤﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﮏ ﭘﺎﺵ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ!!!
ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﺪﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻣﻮﺧﺘﯿﻢ !
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﮊﻥ ﻣﺎﻥ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺻﻼً ﺷﺨﺼﯿﺘﻤﺎﻥ
ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺷﮑﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﺎﻫﯿﻢ ﺑﺮ ﺩﺭﺩ ﺍﻭ ﻣﯽ
ﺍﻓﺰﺍﯾﯿﻢ!!!
ﮔﺎﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻫﻤﺪﻟﯽ ﻭ ﻫﻤﺪﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ!
ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ! ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ
ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ …
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﺎﺩﻟﻪ ﻧﺴﺎﺯ ﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ. ﮔﺮﻩ ﮐﻮﺭ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﺭﺗﺮ ﻧﮑﻦ …
ﺳﻮﺍﻻﺕ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﭙﺮﺱ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻓﺴﻮﺳﻬﺎ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﯿﻔﺰﺍ …
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﻮﺩ …
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻧﺸﺎﻥ !
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺠﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻭ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﯾﯽ، ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ …
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺁﻧﺎﻥ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ …
ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻣﺮﺍﻗﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ …
ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﻨد …
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ . ﻣﺮﺩ:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ..
ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .
ﻣﺮﮒ “: ﺣﺘﻤﺎ".
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ..
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ،ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ…
کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند.طوطی اعتراض کرد وزیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا، امروز طوطی در قفس است وکلاغ آزاد…
پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!هرگز به خدا نگو چرااااا؟