جهل !!
بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: “مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید.”
استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
استاد تبسمی کرد و گفت: “اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!”
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است…
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی و خرد است.
و تنها یک گناه و آن جهل و نادانيست.
عارف بزرگ - مولانا
مادر دروغگو
مادر پسر هشت سالهای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟»
پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولیام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.»
پدر با تعجب پرسید: «چطور؟»
پسر گفت: «قبلاً هر وقت من با شیطنت هایم مادرم را اذیت میکرم، مادرم میگفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطنت ادامه میدادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا میکرد و به من غذا میداد. ولی حالا هر وقت شیطنت کنم مادر جدیدم میگوید اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمیدهد و الان دو روز است که من گرسنهام.»
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» …
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:
“خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟”
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی
آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.
به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند
داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی
می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند.
اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود،
نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت:
“تو جهنم را دیدی!”
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.
آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن،
که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند،
ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند.
مرد روحانی گفت: “نمی فهمم!”
خداوند جواب داد: “ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟
اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند،
در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!
داستان جالبی در
مورد تلقین منفی یا مثبت:
روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد
مار گفت:انسان ها از ترس “ظاهر خوفناک” من می میرند نه به خاطر نیش زدنم.
اما زنبور قبول نکرد.
مار، برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت:
آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی
خوابیده بود ِ
مار رو به زنبور کرد و گفت من او را می گزم و مخفی
می شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.
مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد.
چوپان فورا از خواب پرید و گفت"ای زنبور لعنتی"و
شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد
مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد چندی بهبودی یافت
اینبار که باز چوپان در همان حالت بود
مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند
اینبار زنبور نیش می زد و مار خودنمایی می کرد
اینچونین شد
چوپان از خواب پرید
و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت
و به خاطر وحشت از مار
دیگر زهر را تخلیه نکرد وضمادی هم استفاده نکرد
چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد…
برخی بیماری ها و کارها نیز همینگونه هستند..فقط به خاطر ترس از آنها افراد نابود می شوند…بیماری سرطان از جمله بیماری هاییست که دلیل عمده مرگ ومیر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنهاست…