عنوان: مار را چگونه باید نوشت؟
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. بر حسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغل کاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت.
بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
عنوان: پول اضافی راننده تاکسی برای امتحان مرد مسلمان
مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
پرسیدم: «بابت چی؟»
گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!»
عنوان: رشوه فرمانفرما برای تغییر نظم و زنده ماندن پسرش
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما (ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان میکند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا میشود. سردار بلوچ هر چه التماس و زاری میکند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمیدهند.
سردار حسین خان به افضل الملک، ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود. افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند، اما باز هم نتیجهای نمیبخشد. سردار حسین خان حاضر میشود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس میکند، اما باز هم فرمانفرما نمیپذیرد.
افضل الملک به فرمانفرما می گوید: «قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست. ستم است که پسری در کنار پدر در رندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد.»
فرمانفرما پاسخ می دهد: «در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمیفروشد.»
همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان میسپارد. دو سه روز پس از این ماجرا، یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار میشود. هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش میکنند اثری نمیبخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی میکنند و به فقرا میبخشند اما نتیجهای نمیدهد و فرزند فرمانفرما جان میدهد.
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود، در نهایت اندوه بسر میبرد. در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما میشود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند میگوید: «افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند میبایست فرزند من نجات مییافت.»
افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری میدهد میگوید: «قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما میدانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه فرمانفرما ناصرالدوله نمیفروشد!»
عنوان: داستان حج عبدالجبار و مرغ مردار زن علوی
آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى (مرغ مرده) افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت. عبدالجبار با خود گفت: «بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد.»
در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم!
مادر گفت: «عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم.»
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: «سیده اى است، زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.»
عبدالجبار با خود گفت: «اگر حج مى خواهى، این جاست.» بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز کرد و به زن داد.
عبد الجبار آن سال به ناچار در کوفه ماند و حج نرفت و به سقایى مشغول شد. هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد. چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر آورد و گفت: «اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام داده اى، تو را مى جویم. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان!»
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
عبدالجبار حیران در این داستان مانده بود که در این هنگام آوازى شنید:
«اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد، انا لا نضیع اجر من احسن عملا.»
عنوان: دفتر سیاه و پاره سارا و مادر مریض
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: «سارا …»
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: «بله خانوم؟»
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: «چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه، می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!»
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد و بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: «خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم… اونوقت قول می دم مشقامو …»
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت: «بشین سارا …»
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد.
زود قضاوت نکنیم.