عنوان: پسری که دوچرخه برای تولد می خواست و نامه به خدا
بابی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه میخوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد.
مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
حالا نامه یک کودک به خدا:
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستدار تو - بابی
بابی کمی فکر کرد که او پسر خوبی نیست! و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت.
رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
باب
عنوان: داستان امیدوار بودن موش های آزمایشگاهی به نجات از آب استخر
تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتن تا ببینن چند ساعت دوام میارن، حداکثر زمانی رو که تونستن دوام بیارن 17 دقیقه بود.
سری دوم موش ها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونن زنده بمونن به همون استخر انداختن، اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادن.
بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردن دوباره اونها رو به استخر انداختن. حدس بزنید چقدر دوام آوردن؟ 26 ساعت!
پس از بررسی به این نتیجه رسیدن که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودن تا دستی باز هم اونها رو نجات بده. “امیدوار بودن” ساده ترین کاری که می تونی انجام بدی. پس “امیدوار” باش.
عنوان: معاون بانک جهانی و دختر بیل گیتس
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد و معامله به این ترتیب انجام می شود.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید!
عنوان: مزرعه دار و مترسک ها در مزرعه های همسایه
یک روز مرد مزرعه داری برای اینکه مزرعه اش از خیلی چیزها در امان بمونه تصمیم گرفت تا یک مترسک درست بکنه. دست به کار شد و شروع به ساختن یک مترسک کرد حتی برای اون دو تا چشم قشنگ هم گذاشت. بعد از تکمیل شدن مترسک اونو برداشت و توی مزرعه اش گذاشت. مزرعه دار خوشحال از اینکه مزرعه اش کامل شده به خونه اش رفت.
فردای اون روز وقتی مزرعه دار آمد تا سری به مزرعه اش بزنه، مترسک سر جاش نبود حسابی اطراف رو گشت اما هیچ چیزی پیدا نکرد با ناراحتی و مایوس شدن از پیدا کردن اون تصمیم گرفت تا یکی دیگه درست کنه. این بار هم یه مترسک مثل اون قبلی کامل و با دو تا چشم قشنگ درست کرد و درست وسط مزرعه گذاشت پس از اون مزرعه دار به خونه اش برگشت اما…
صبح مزرعه دار مثل تمام روزهای قبل رفت تا یه سری به مزرعه اش بزنه وقتی که به اونجا رسید باز هم همون اتفاق قبلی براش تکرار شد مترسک سر جاش نبود! بهت زده شروع کرد به گشتن اما هیچ اثری از مترسک و اینکه چه بلایی سرش آمده پیدا نکرد.
دیگه مزرعه دار حسابی کلافه شده بود و واقعا نمی دونست که چه اتفاقی برای مترسکها افتاده کسی اونا رو برداشته اما… یا اصلا شاید خود مترسکها راه می افتند و می رند.
همه جور فکری از سرش می گذشت در همین حال و هوا بود که مرد نابینایی رو دید که با عصاش از جاده کنار مزرعه در حال رفتن بود کنجکاو شد وبه طرفش رفت. بعد از سلام و احوالپرسی مختصر ازش پرسید:
با این وضعیتت داری کجا می ری چطور با این نابیناییت می تونی این همه راه رو بری و گم نشی؟
مرد نابینا با کمی تبسم گفت: من هم مثل خود تو و بقیه آدمها هستم اما به اضافه این عصا که راهم رو پیدا می کنم .
مزرعه دار: اما واقعا چه جوری می تونی بدون چشم زندگی بکنی و ادامه بدی؟
مرد نابینا: من فقط چشم ندارم داشتن بینایی مهمه و خیلی خوب. اما همه چیز نیست وقتی چشم داشته باشی و درست از اون استفاده نکنی و یا هر چیزی که می بینی و در اطرافت هست برات بیش از حد طبیعی و عادی بشن چه فایده. انگار که اونها رو نمی بینی. مهمتر از همه اینها اینه که اگه من چشم سر ندارم عوضش خیلی چیزهای دیگه دارم که می تونم از اونها استفاده کنم.
مزرعه دارکه تو فکر رفته بود گفت: آره شاید حرفت درست باشه. و بعد با مرد نابینا خداحافظی کرد.مزرعه دار با خودش کمی فکر کرد و دوباره تصمیم گرفت که یک مترسک بسازه مثل قبلی ها اما این بار بدون چشم…
روز بعد وقتی مزرعه دار مثل گذشته آمد تا یه سری به مزرعه اش بزنه . تو راه به حرفهای اون مرد نابینا فکر می کرد واین دفعه که به مزرعه رسید مترسک سر جاش بود نزدیک مترسک رفت و وقتی که خوب نگاه کرد دید که اون همون مترسک اولی هست که چشم هم داره.
مزرعه دار با تعجب به اطرافش نگاه کرد و وقتی بیشتر و با دقت نگاه کرد دید که این مزرعه مزرعه خودش نیست و مال همسایه اش هست . اون متوجه شده که به دلیل شباهت زیاد اشتباهی مترسکها رو داخل یک مزرعه دیگه گذاشته بوده و اصلا اگه بیشتر به اطرافش توجه و دقت می کرده این اتفاق براش نمی افتاد.
عنوان: دلارهای ریخته شده در خیابان و مردم دلسوز
مدتی قبل برای تبدیلِ پنج هزار دلار امانتی یکی از اقوام به طرف بانک میرفتم. پاکت محتوی دلارها را در داخل یک پوشه گذاشته بودم و متأسفانه بر اثر بی دقتی آن را برعکس بدست گرفته بودم! و هنگام گذر از عرض خیابان بی آنکه خودم متوجه شده باشم، دلارها پی در پی از آن خارج می شدند و از زیر دستم به زمین میریختند!
با صدای بوق ماشین های در حال عبور و همهمه و نگاه های پر از حیرت رهگذران پیادهرو روبرو متوجه شدم که صداها و نگاهها مربوط به من است. به عقب که برگشتم دیدم در فاصلۀ گذرم از خیابان، کل دلارها از داخل پوشه خارج و در بخش نسبتآ وسیعی از کف خیابان و به صورتی پراکنده ریخته شده و بر اثر باد هم مرتباً در فضای اطرافِ آن خیابانِ پر از ازدحام و عبور و مرور جابجا می شود. از شانسم در همان لحظه نیز دانش آموزان ابتدایی مدرسهای در آن نزدیکی که تعطیل شده بودند هم به خیابان رسیدند!
یک لحظه خشکم زد و در خیالم امانت مردم را کاملا بر باد رفته تصور کردم و مبهوت و مستأصل، نظاره گر نتیجۀ این بی دقتی و اهمال خودم شده بودم .
صدای یک خانم محجبۀ جوان با فرزندی در بغل که به سرعت مشغول جمعآوری دلارها ازروی زمین بود، مرا به خود آورد که داد می زد: چرا ایستادی؟ جمعشون کن خب…!
با این تلنگر بخودم آمدم و در کمال ناباوری مردمی را دیدم که همه شان تبدیل به “من” شده بودند !
از رهگذران جور وا جور پیادهرو تا کودکان دبستان تعطیل شده و چندین دختر و پسر جوان که برخی جلوی عبور و مرور ماشینها را گرفته بودند و بقیه هم به شدت مشغول جمعآوری آن دلارها .
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که اطرافم پر شده بود از مردمانی دلسوز و امانتدار که دلارهای مچاله شده در دستانشان را به طرف من گرفته بودند و من مانده بودم که دلارها را تحویل بگیرم و یا بر انسانیت و شرافتشان زانوی تعظیم زنم.
کاسبی از آن اطراف مرا به طرف مغازه اش هدایت کرد و لیوانی آب به من داد و دلارها را از مردمی که حتی برای یک تشکرِ خشک و خالی من هم صبر نکرده بودند و بی درنگ رفته بودند تحویل گرفت.
بعد از شمارش، حتی یک برگ هم از آن دلارها کم نبود !
آن روز دوباره باور کردم که جامعۀ خوب را لزومآ دولتها به ارمغان نمیآورند، خودمان هم میتوانیم آن را بسازیم. هنوز هم دیر نشده…