عنوان: داستان حج رفتن حاتم اصم و کمک حاکم به خانواده اش
حاتم اصم که یکى از زهاد عصر خویش بود، مردى بود فقیر و عائله دار که به سختى زندگیش را اداره مى کرد، اما اعتقاد فوق العاده به خدا داشت. شبى با رفقاى خود نشسته بود، صحبت حج و زیارت خانه خدا به میان آمد شوق زیارت به دلش افتاد. به منزلش مراجعت کرد. زن و بچه هایش را اطراف خود جمع نمود و مقصدش را براى آنها بیان کرد و گفت : اگر شما با من موافقت کنید که به زیارت خانه خدا بروم، من براى شما دعا خواهم کرد.
زنش گفت :
تو با این حال فقر و تنگدستى و این عائله زیاد کجا مى خواهى بروى؟ زیارت بیت الله بر کسى واجب است، که غنى و ثروتمند باشد، بچه ها نیز حرفهای مادرشان را تصدیق کردند، جز یک دختر کودک که شیرین زبانى کرده و گفت: چه مى شود اگر شما به پدرم اجازه دهید؟ بگذارید هر کجا مى خواهد برود، روزى دهنده ما خدا است، خداى متعال قدرت دارد، روزى را به وسیله دیگرى به ما برساند.
از گفتار این دخترک همه متذکر شده و او را تصدیق کردند و اجازه دادند که پدرشان به خانه خدا برود.
حاتم مسرور و خوشحال شد و اسباب سفر را فراهم کرد و با کاروان حج حرکت نمود، از آن طرف همسایگان به منزل او آمدند و زبان به ملامت خانواده اش گشودند که چرا با این فقر و تهى دستى گذاشتید که پدرتان به سفر برود، چند ماه این مسافرت طول خواهد کشید شما از کجا مخارج زندگى را تامین مى کنید؟
همه بچه ها گناه را بار گردن دختر کوچک کردند و او را ملامت نمودند که اگر تو سخن نگفته بودى و زبانت را کنترل مى کردى ما اجازه نمى دادیم پدر به مسافرت برود.
دخترک متاثر شد و اشکهایش جارى گردید سر به سوى آسمان بلند کرد، دستها را به دعا برداشت و گفت پروردگارا اینان به فضل و کرم تو عادت کرده اند و از خوان نعمت تو برخوردار بوده اند، تو آنها را ضایع مگردان و مراهم در نزد آنها شرمنده مکن.
در حالی که آنها متحیر نشسته بودند و فکر مى کردند از کجا قوتى بدست آورند، بر حسب اتفاق حاکم شهر از شکار بر مى گشت، تشنگى بر او غلبه کرده، جمعى از همراهان را به در منزل حاتم فرستاد تا آب بیاورند، آنها در خانه را کوبیدند، زن حاتم پشت در آمد، پرسید چه کار دارید، گفتند: امیر درب منزل ایستاده مقدارى از شما آب مى خواهد، زن با حال بهت به آسمان نگاه کرده گفت :
پروردگارا! دیشب گرسنه به سر بردیم و امروز امیر به ما محتاج شده و از ما آب مى طلبد.
زن ظرفى را پر از آب کرده نزد امیر آورد و از سفالین بودن ظرف غذر خواهى نمود.
امیر از همراهان پرسید: اینجا منزل کیست ؟
گفتند: منزل حاتم اصم، یکى از زهاد این شهر است، شنیده ایم او به مسافرت بیت الله رفته و خانوده اش به سختى زندگى مى کنند.
امیر گفت: ما به اینها زحمت دادیم و از آنها آب خواستیم، از مروت و مردانگى دور است که امثال ما به این مردم مستمند و ضعیف زحمت دهند و بارشان به دوش آنها بگذارند.
امیر این بگفت و کمربند زرین خود را باز نموده به داخل منزل افکند و به همراهانش گفت: کسى که مرا دوست دارد، کمربند خود را به داخل منزل بیندازد، همه همراهان کمربندهاى زرین را باز کرده و به داخل منزل افکندند، موقعى که خواستند برگردند، امیر گفت :
درود خدا بر شما خانواده باد! الان وزیر من قیمت کمربندها را براى شما مى آورد و آنها با مى برد، خداحافظى کرده و رفتند چند لحظه اى طول نکشید که وزیر برگشت و پول کمربندها را آورد و آنها با تحویل گرفت.
چون دخترک این جریان را مشاهده کرد به گریه افتاد از او پرسیدند، چرا گریه مى کنى؟ باید خوشحال باشى، زیرا خداى متعال به لطف خود، به ما وسعت داده است. دختر گفت :
گریه ام براى آن که ما دیشب گرسنه سر بر بالش گذاردیم، و مخلوقى به سوى ما یک نظر انداخت، ما را بى نیاز ساخت، پس هرگاه خداى مهربان به سوى ما نظر افکند آنى ما را وا نخواهد گذارد. بعد براى پدرش دعا کرد: پروردگار! همچنانکه به ما نظر مرحمت فرمودى و کار ما را اصلاح کردى نظرى بسوى پدر ما کن و کار او را اصلاح فرما.
عنوان: داستان خانمی که یک طوطی سخنگو خرید
خانمی طوطی ای خرید. اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند. صاحب مغازه گفت: آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه هستند، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت .
روز بعد باز آن خانم برگشت. طوطی هنوز صحبت نمی کرد. صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت.
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد .
صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟ خب مشکل همین است. به محض این که شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد. آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود. او گفت: «طوطی مرد».
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید: عحیب است یعنی او حتی یک کلمه هم حرف نزد؟
آن خانم پاسخ داد: « چرا، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟»
عنوان: ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺴﯿﺢ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ
ﺣﻜﺎﻳﺘﻲ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺴﻴﺢ(ع) ﻧﻘﻞ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ. ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ حضرت عیسی(ع) ﺍﻳﻦ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ. ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ :
ﻣﺮﺩﻱ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺘﻤﻜﻦ ﻭ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ، ﺭﻭﺯﻱ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻧﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺎﺭ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﺶ ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺷﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ، ﭘﻴﺸﻜﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻧﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺎﺭ ﺍﺟﻴﺮ ﻛﻨﺪ. ﭘﻴﺸﻜﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻱ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺍﺟﻴﺮ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪﻧﺪ. ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻴﺰ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ساعت ﺑﻌﺪ ﻭ ساعت های ﺑﻌﺪ ﻧﻴﺰ ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪﻧﺪ. ﮔﺮﭼﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺗﺎﺯﻩ، ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻛﺮﺩ.
ﺷﺒﺎﻧﮕﺎﻩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻓﺮﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﻱ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﻱ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﺑﺪﻳﻬﻲ اﺳﺖ ﺁﻧﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
«ﺍﻳﻦ ﺑﻲ ﺍﻧﺼﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ. ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ، ﺁﻗﺎ ؟ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﻏﺮﻭﺏ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻛﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﭘﻴﺶ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﺷﺪﻧﺪ. ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺍﺻﻼً ﻛﺎﺭﻱ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ»
ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:«ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ. ﺁﻳﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻛﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟» ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﻳﻜﺼﺪﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻪ، ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺍﻳﺪ، ﺑﻴﺶ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﻣﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻳﻦ، ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﻳﻨﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻳﺮ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﻱ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻳﻢ»
ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﺍ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺯﻳﺮﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ، ﭼﻴﺰﻱ ﺍﺯ ﺩﺍﺭﺍﺋﻲ ﻣﻦ ﻛﻢ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﻐﻨﺎﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻢ. ﺷﻤﺎ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ. ﺷﻤﺎ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺗﻮﻗﻊ ﺗﺎﻥ ﻣﺰﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻳﺪ ﭘﺲ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻧﻜﻨﻴﺪ. ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﻱ ﻛﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯﻱ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻢ».
ﻣﺴﻴﺢ(ع) ﮔﻔﺖ: «ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﻲ ﻛﻮﺷﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﻴﺪﺍیشاﻥ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺯﻳﺮ ﭼﺘﺮ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺮﺣﻤﺖ ﺍﻟﻬﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ».
ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺘﺤﻘﺎﻕ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﻧﮕﺮﺩ، ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺍﺭﺍﺋﻲ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﻣﻲ ﻧﮕﺮﺩ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﻏﻨﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﺎ. ﺍﺯ ﻏﻨﺎﻱ ﺫﺍﺕ ﺍﻟﻬﻲ، ﺟﺰ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﻤﻲ ﺷﻜﻔﺪ. ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻬﺸﺖ، ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﻭ ﻏﻨﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ. ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺸﻜﻪ ﻣﻘﺪﺱ ﻫﺎ ﻭ ﺗﻨﮓ ﻧﻈﺮﻫﺎ ﺑﺮﭘﺎ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺨﻴﻞ ﻭ ﺣﺴﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺸﻤﻮﻝ ﻟﻄﻒ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ.
عنوان: ماجرای وضو نگرفتن شیخ هادی و آبروی از دست رفته
حدود بیست سال پیش منزل ما خیابان هفده شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شب های قدر، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار می کرد. اگر کسی می خواست دخترش را شوهر بدهد و یا برای پسرش زن بگیرد با شیخ هادی مشورت می کرد و در آخرهم شیخ خطبه عقد را جاری می کرد، اگر کسی در محله فوت می کرد شیخ هادی برای او نماز میت می خواند و کارهای بسیاردیگر.
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم، منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حین، در یکی از دستشویی ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند. من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سال های زیادی با هم همسایه بودیم گفتم:
حاجی شیخ هادی وضو ندارد، خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا (یعنی بدون اقتدا به پیشنماز و به صورت فردی) نماز می خوانم.
این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مامومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائی که بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند.
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود که آیا اصلا مسلمان است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا…
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود، ما هم به همراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزی، در پوست خود نمی گنجیدیم، بعد از مدتی از حوزه علمیه یک طلبه ی جوان فرستادند و اوضاع به حالت عادی برگشت.
بعد از دو سال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی رفت! همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند! نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد!؟
دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می کردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم، خانواده اش را نابود کردیم و…
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی می گردم او گفت: شیخ، دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش می رفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود. پس از خداحافظی با حاج ابراهیم یک راست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو، پیرمردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند. سلام کردم، جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی می گردم ظاهرا از دوستان شماست، شما او را می شناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم وعلتش را از او پرسیدم او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد از این جملات گفت: قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین(ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند من هم هرکاری کردم که مانعش شوم نشد. او گفت دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم ،او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم.
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشک هایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم ای کاش آن موقع کور می شدم و این جنایت را نمی کردم ای کاش حاج علی آن موقع بجای گوش دادن به حرفم توی گوشم می زد ای کاش ای کاش … و این ای کاش ها که بیچاره ام می کرد.
الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف می شود من سراغ شیخ هادی را از او می گیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
دوستان، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟ زندگی ها را نابود می کنیم؟ به خاطر خدا چه ظلم هایی که نمی کنیم؟ ! به خاطر خدا دعایم کنید آیا خدا از گناهم می گذرد؟ چه خاکی باید به سرم بریزم ؟ ای کاش و ای کاش….
عنوان: داستان ضرب المثل پاشنه آشیل و چشم اسفندیار
در افسانه های یونانی این گونه آمده که پیشگویی شد، آشیل در جنگی با برخورد تیر کشته خواهد شد. بنابراین مادرش تتیس آشیل را به رود ستوکس برد که گفته میشد اگر کسی در آن شسته شود دارای نیروی آسیب ناپذیری خواهد شد. تتیس فرزندش را در آن رود شست. ولی چون او فرزندش را از پا گرفته بود تا بدنش را بشوید، پاهای وی آسیبپذیر ماند. او در جنگهای بسیاری جنگید و زنده ماند.
تنها جایی از بدن او که آب به آن نرسید پاشنه او بود که تنها ناتوانیگاه (نقطه ضعف) او به شمار می آمد این رویین تن از همین جا آسیب دید و پس از برخورد تیر با پاشنه، جان خود را از دست داد.
*****
چشم اسفندیار یا پاشنه آشیل؟
در افسانه ها و اسطوره های ایرانی و یونانی دو داستان شگفت انگیز وجود دارد که بیانگر هستی شگفت انسان است. این داستان ها هر چند درباره دو شخص به نام اسفندیار و آشیل است ولی این دو نمادی از انسان و وضعیت اوست.
اسفندیار در داستان های ایرانی شخصیت دوگانه ای یافته و میان زشت و زیبا و بد و خوب می گردد. گاه همانند پیامبری به بازسازی فرهنگ دینی زمانه خود می پردازد و می کوشد تا “به دین” را دوباره به جامعه باز گرداند و آثار شرک و دوگانه پرستی را بزداید و گاه به حکم هوس حکومتی به جنگ سرداری می رود که حافظ دین و آیین و امنیت کشور است و در دام توطئه شاه پدر می افتد.
او به حکم ایزدی در چشمه ای فرو رفته تا رویین تن شود ولی در هنگامه فرو رفتن در این چشمه چشم هایش را بست و آب چشم آن را در بر نگرفت و این نقطه ضعف و ناتوانی اسفندیار شد.
در داستان آشیل نیز با پهلوانی رو به رو هستیم که با چنین شیوه ای رویین تن می گردد ولی در داستان وی هنگامه رفتن به درون آب چیزی مانع از آن می شود که پاشنه اش به آب رسد و آن بخش رویین نمی شود و مرکز آسیب او می گردد.
در هر دو داستان ایرانی و یونانی که هم نژاد و رقیب همیشگی یک دیگر بودند این همانندی ها و ناهمانندی ها را می توان یافت. چنان که در میان ایرانیان همواره یگانه پرستی اصالت داشت در میان انیران (انیران=غیرایرانیان) و یونانیان چندگانه پرستی اصالت می یابد.
اگر به داستان چشم اسنفدیار توجه شود به ژرفای فکر و اندیشه ایرانی می توان پی برد که تا چه اندازه از برادران یونانی خویش پیش بوده اند.
می دانیم که انسان از راه چشم بیشترین اطلاعات خویش را به دست می آورد و چشم در زندگی انسان از هر عضوی دیگر مفید تر و تاثیرگذارتر است. از این رو همه عشق و علاقه انسان از راه چشم پدید می آید. چشم است که دل را به دام می اندازد. در اشعار بابا طاهر این گونه می خوانیم :
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش زپولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
برای همین گفته اند تا پیش از آن که شکم سیر شود باید دیده سیر گردد. این گونه است که دیده به عنوان مهم ترین عضو انسانی عمل می کند و هم نقطه ضعف و ناتوانی بشر است.
در داستان اسفندیار چشم آسیب پذیر، عضو اوست که رویین تن نشده است و از این راه می توان به این موجود رویین تن ضربه و آسیب رساند. امری که بیانگر ضعف و ناتوانی بشر و راه آسیب پذیری اوست.
اما در داستان پاشنه آشیل این نقطه سستی در پا نهاد شده است و انسان از آن راه آسیب پذیر است. امری که خود به سادگی نشان می دهد که چنین انسان های سست اندیشه ای نمی توانسته اند که فلسفه بیافریند و فرزانگی پیشه کنند. کسانی که درک و فهم درستی از نقاط ضعف و سستی بشر ندارند چگونه می تواند در کلیات بیندیشند؟
سخن این است که چرا ما با آن که در ادبیات شیرین فارسی، چشم اسفندیار را داریم از پاشنه آشیل به عنوان نقطه ضعف حکومتی و یا ملتی سخن می گوییم؟ آیا بهتر نیست از چشم اسفندیار سخن بگوییم و به این مثل (ضرب المثل) اشاره داشته باشیم؟