عنوان: سفیدکاری منزل پیرمرد نابینا و کارگر یک دست
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیرزن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.»
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.
عنوان: صدف هایی بدبو با ثروت نهفته
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمعآوری میکرد. و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند. او باید هر روز آنها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد.
مرد ثروتمند پاسخ داد: “من هدیهای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی! در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود”
اکثر مواقع هدایا و موهبتهای الهی در بطن خستگیها و رنجها نهفتهاند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم!
عنوان: ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺴﯿﺢ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ
ﺣﻜﺎﻳﺘﻲ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺴﻴﺢ(ع) ﻧﻘﻞ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ. ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ حضرت عیسی(ع) ﺍﻳﻦ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ. ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ :
ﻣﺮﺩﻱ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺘﻤﻜﻦ ﻭ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ، ﺭﻭﺯﻱ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻧﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺎﺭ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﺶ ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺷﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ، ﭘﻴﺸﻜﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻧﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺎﺭ ﺍﺟﻴﺮ ﻛﻨﺪ. ﭘﻴﺸﻜﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻱ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺍﺟﻴﺮ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪﻧﺪ. ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻴﺰ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ساعت ﺑﻌﺪ ﻭ ساعت های ﺑﻌﺪ ﻧﻴﺰ ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪﻧﺪ. ﮔﺮﭼﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺗﺎﺯﻩ، ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻛﺮﺩ.
ﺷﺒﺎﻧﮕﺎﻩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻓﺮﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﻱ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﻱ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﺑﺪﻳﻬﻲ اﺳﺖ ﺁﻧﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
«ﺍﻳﻦ ﺑﻲ ﺍﻧﺼﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ. ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ، ﺁﻗﺎ ؟ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﻏﺮﻭﺏ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻛﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﭘﻴﺶ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﺷﺪﻧﺪ. ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺍﺻﻼً ﻛﺎﺭﻱ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ»
ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:«ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ. ﺁﻳﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻛﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟» ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﻳﻜﺼﺪﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻪ، ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺍﻳﺪ، ﺑﻴﺶ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﻣﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻳﻦ، ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﻳﻨﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻳﺮ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﻱ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻳﻢ»
ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﺍ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺯﻳﺮﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ، ﭼﻴﺰﻱ ﺍﺯ ﺩﺍﺭﺍﺋﻲ ﻣﻦ ﻛﻢ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﻐﻨﺎﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻢ. ﺷﻤﺎ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ. ﺷﻤﺎ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺗﻮﻗﻊ ﺗﺎﻥ ﻣﺰﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻳﺪ ﭘﺲ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻧﻜﻨﻴﺪ. ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﻱ ﻛﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯﻱ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻢ».
ﻣﺴﻴﺢ(ع) ﮔﻔﺖ: «ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﻲ ﻛﻮﺷﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﻴﺪﺍیشاﻥ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺯﻳﺮ ﭼﺘﺮ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺮﺣﻤﺖ ﺍﻟﻬﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ».
ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺘﺤﻘﺎﻕ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﻧﮕﺮﺩ، ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺍﺭﺍﺋﻲ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﻣﻲ ﻧﮕﺮﺩ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﻏﻨﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﺎ. ﺍﺯ ﻏﻨﺎﻱ ﺫﺍﺕ ﺍﻟﻬﻲ، ﺟﺰ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﻤﻲ ﺷﻜﻔﺪ. ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻬﺸﺖ، ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﻭ ﻏﻨﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ. ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺸﻜﻪ ﻣﻘﺪﺱ ﻫﺎ ﻭ ﺗﻨﮓ ﻧﻈﺮﻫﺎ ﺑﺮﭘﺎ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺨﻴﻞ ﻭ ﺣﺴﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺸﻤﻮﻝ ﻟﻄﻒ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ.
عنوان: از دماغ فیل افتادن
ضرب المثلی که از دیرباز میان مردم رد و بدل می شود، به کسی اطلاق می شود که به اصطلاح، خودش را بسیار می گیرد. یعنی به زبان صریح تر، کسی که از خودراضی باشد و تکبر و خودبینی اش دیگران را آزار دهد، مردم درباره اش می گویند فلانی از دماغ فیل افتاده
مهدی پرتوی آملی، نویسنده و محقق کتاب جامع «ریشه های تاریخی امثال و حکم» معتقد است که ریشه این ضرب المثل به زمان حضرت نوح باز می گردد داستان از این قرار بود که حضرت نوح که از سوی خداوند مامور می شود تا از تمام موجودات کره زمین یک جفت در کشتی معروفش بگذارد تا سیل و طوفان نسل آنان را منقرض نکند، یک روز دید که کشتی پر از فضولات حیوانات شده است. همراهان حضرت نوح گله به نزد پیامبر می برند و او هر چه می اندیشد برای تخلیه فضولات آن همه حیوان، فکری به ذهنش نمی رسد. پس دست به دعا می برد و از خداوند می خواهد که در این طوفان، آنان را از فضولات و بوی آن نجات دهد. خداوند هم به او دستور می دهد که دستی به پشت فیل بزند. حضرت نوح به محض این که دستور را می شنود، آن را عملی می کند. دستی به پشت حیوان عظیم الجثه یعنی فیل می زند و ناگهان از دماغ بزرگ فیل، یعنی خرطومش یک خوک می افتد زمین. خوک هم به محض این که پایش به زمین می رسد شروع می کند به خوردن فضولات و کثافات و کشتی ظرف چند ساعت، مثل روز اول، پاک و پاکیزه می شود.
در همین هنگام می گویند، ابلیس که از پاکیزگی کشتی ناراحت شده بود، دست به پشت خوک می زند و ناگهان از دماغ خوک، موشی بیرون می جهد. موش شروع می کند به خرابکاری و آنقدر به کارش ادامه می دهد که نزدیک است کشتی سوراخ شود. خداوند که این را می بیند به نوح دستور می دهد تا دوباره دستی به پشت شیر بمالد. هنوز حضرت نوح دستش را از پشت شیر برنداشته بود که ناگهان از دماغ شیر درنده، گربه به زمین می افتد و به دنبال موش می افتد. پس طبق روایات اسلامی سه حیوان پس از طوفان نوح به جهان هستی گام گذاشتند و پیش از آن وجود نداشتند: خوک، گربه و موش.
حال ببینیم ارتباط خوک که از دماغ فیل افتاده است چه ربطی دارد به آدم های متکبر و از خود راضی مهدی پرتوی آملی در این باره آورده است: «از آنجا که فیل حیوان عظیم الجثه ای است و عظمت و هیبتش دل شیر را می لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده: «حتی اگر خوک مفلوک هم باشد» در مورد افراد خودخواه متکبر معجب مورد استفاده و ضرب المثل قرار گرفته است» اما به نظر می رسد که چهره خود خوک هم در کاربرد این ضرب المثل درباره آدم های از خود راضی، بی ارتباط نیست.
خوک همان طور که همگان می دانند دماغی سربالا دارد و چشم های ریزش هم طوری است که انگار همیشه از بالا، آن هم از بالای دماغ سربالایش به بقیه چیزها نگاه می کند. چنانچه اصطلاح دیگری هم در مورد آدم های از خود راضی به کار می رود: «طرف چنان دماغش را بالا می گیرد و راه می رود که انگار از دماغ فیل افتاده »
عنوان: كلاه گذاشتن
عبارت مثلي بالا در مورد افراد فريب خورده به كار مي رود . كسي كه به علت عدم توجه يا سادگي مرتكب اشتباه و متحمل زيان و ضرر شود در اصطلاح عامه گفته مي شود : كلاه سرش رفت و يا به عبارت ديگر كلاه سرش گذاشتند . چون ميزان فريب خوردگي زياد باشد صفت گشاد را هم اضافه كرده مي گويند : كلاه گشادي سرش رفت .
در ادوار قديميه يكي از انوع مجازاتها اين بوده است كه به مقصر لباس ناموزون مي پوشانيدند و كلاه دودي مضحكي بر سرش مي گذاشتند آن گاه وي را پياده يا سواره و گاهي به طور وارونه بر مركوب دوره مي گردانيدند تا مردم از آن وضع مضحك و توهين آميز عبرت گيرند و دست به اعمال ناشايست نزنند .
يك وقتي مقصود اين بود كه مقصر را فقط تحقير و تخفيف كنند تا به مقام و منزلتش غره نشود . در اين صورت لباس وارونه و كلاه ناموزون براي تنبيه و مجازاتش كفايت مي كرد اما چنانچه گناه مقصر به ميزاني بود كه لازم مي آمد عبرت الناظرين شود در چنين مورد قبل از آنكه مجازات نهايي را اعمال كنند لباس عجيب و غريب بر تنش مي پوشانيدند و كلاه گشادي كه از آن زنگوله و دم روباه بسياري آويخته بودند محتسبان بر سرش مي گذاشتند تا در ميان جمعيت كه در حين دوره گرداني مقصر ازدحام مي كردند كاملاً شناخته شده مورد ملامت و سخريه واقع شود .
چون افراد فريب خورده در نزد دوستان و همكاران به علت سادگي و ساده لوحي زود شناخته مي شوند لذا ضرب المثل بالا را در مورد آنان به كار مي برند .وقتي ميزان فريب خودگي زياد باشد صفت گشاد راهم به كلاه داده و مي گويند : در اين معامله كلاه گشادي سرش رفته است .
حمزه ميرزا حشمت الدوله در آغاز 1275 والي خراسان و سيستان شد . در آن وقت ميرزا محمد قوام الدوله پدر معتمدالسلطنه و جد وثوق الدوله و قوام السلطنه وزير خراسان بود . او و حشمت الدوله براي راندن تركمنها از سرخس و مرو مامور شدند . سرانجام در 1276 سرخس ومرو را گرفتند ولي در اثر مسامحه و اختلاف نظر قوام الدوله با حشمت الدوله شكست سخت بر قواي دولت وارد شد و بسياري از سپاهيان ايران كشته شدند و بسياري ازمردم مرزنشين به اسارت رفتند و پس از آن ديگر دولت ايران بر مرو تسلطي نيافت تا در سال 1301 قمري ( 1884 ميلادي ) عليخان اف افسر روسي مرو را از طرف امپراطوري تزاري متصرف وبراي هميشه ضميمه خاك روسيه شد .
از اين نامه پيداست كه حشمت الدوله و قوام الدوله به تعليمات شاه توجه نكرده و در اثر راحت طلبي و مسامحه سرانجام كارشان به شكست منتهي شده است . گفتني است كه حشمت الدوله چند سال مغضوب و بيكار بود و قوام الدوله هم گذشته از بيكاري و مغضوب بودن وقتي وارد تهران شد به دستور شاه كلاه كاغذي بر سر اوگذاشته بر الاغ سوارش كردند و در حالي كه در محاصره چند سرباز بود وي را گرد شهر گردانيدند و مسئول شكست قشون ايران را در مرو به اين صورت به مردم معرفي كردند.
روايت ديگر هم در مورد نادرشاه افشار پس از فتح هندوستان است كه مي گويند
پادشاه هند چون الماس كوه نور را زير كلاه خود قرار داده بود و نادر متوجه شد ؛
از وي خواست تا با مبادله كلاه عهد دوستي ببندند! كه شاه هند در اين معامله ضرر هنگفتي نمود بطوري كه هم كلاه از سرش برداشته شد ( به همراه كوه نور ) و هم كلاهي مندرس بر سرش گذاشته شد ( يوق نادري ).