روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه
اى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى
بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد. او
براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود
داشت برخورد مى کرد، همان دیوار شیشه اى که او را از غذاى مورد علاقه ش جدا مى کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که
رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و
به آن وى آکواریوم نیز نرفت!!! میدانیدچرا؟
دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود وآن دیوار، دیوار بلند
باور خود بود! باوری از جنس محدودیت! باوری به وجود دیواری بلند و غیرقابل عبور! باوری از ناتوانی خویش.
حاتم را پرسیدند که: ” هرگز از خود کریمتر دیدی؟ “
گفت: بلی، روزی در سفر خانه غلامی یتیم و ناآشنا مهمان شدم وی دو گوسفند داشت.
فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیشمن آورد. مرا قطعه ای (جگر) از آن
خوش آمد، بخوردم و گفتم: ” والله این بسی خوش بود. ” شب را آنجا سپری کردم و
فردایش غلام بیرون رفت و گوسفند دیگر را کشت و آن موضع (آن قسمت ) را می
پخت و پیشمن آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار
شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
. پرسیدم که این چیست؟ گفتند: وی (غلام) گوسفندان خود را بکشت (سربرید). وی را ملامت کردم که: چرا چنین کردی؟
گفت: سبحان الله ترا چیزی خوشآید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
پس حاتم را پرسیدندکه: ” تو در مقابله آن چه کردی؟ ” گفت: ” سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند به وی دادم. “
گفتند: ” پس تو کریمتر از او باشی! ” گفت: ” هرگز! وی هرچه داشت داده است و من از آن چه داشتم و از بسیاری؛ اندکی بیشندادم. “
رمز بسم الله?
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن ” بسم الله الرحمن الرحیم” در پارچه ای پیچید و با ” بسم الله ” آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و “بسم الله” را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشتو با گفتن “بسم الله” در مکان اول خود گذاشت.شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن “بسم الله” از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر…
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از
آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار
گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است
به دو قور باغه دیگر گفتند که چاره ای نیست ، شما به
زودی خواهید مرد . دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده
گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند .
اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از
تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه
دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد . اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .
بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد . وقتی از گودال بیرون آمد
بقیه قور باغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که
دیگران او را تشویق می کنند
قدرت کلمات?