از روزبه ایرانی تا سلمان محمدی
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
اشاره
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با اعجاز اخلاقی خویش، اصحابی تربیت کرد که برخی از آن ها توانستند بر قلوب حکمرانی کنند.آگاهی از زندگی و جلوه های رفتاری و فضایل این بزرگواران، برای پویندگان این صراط مستقیم، ایجاد انگیزه می کند. سلمان فارسی ازجمله اصحاب خاص پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به شمار می رود که در این نوشتار به اختصار به بعضی از زوایای زندگی او پرداخته شده است. امید است این مقدار از عرض ارادت، مقبول واقع شود.
مکتب حیات بخش اسلام، همیشه برای حقیقت جویان، الگوها و نمادهایی را معرفی می کند، تا کسی در مسیر پرفراز و نشیب سلوک معنوی سرگردان نماند.
یکی از برجسته ترین این نمونه ها، سلمان فارسی است. او که میان یاران حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله همچون خورشید فروزان و ماه تابان می درخشید؛ همو که بهشت، مشتاق او بود1 و لقمان حکیمِ امت اسلام معرفی شد.2
سراسر زندگانی این صحابی با عظمت، دربرگیرنده نکات با ارزشی است؛ اما به سبب هدف ویژه این نشریه، نوشتار حاضر فقط به زوایای اخلاقی او پرداخته و در این باره نیز به اشاره ای مختصر به اهم مسائل بسنده شده است.
در جستجوی نور
درباره تولد و زندگی پیش از اسلام حضرت سلمان، نقل های تاریخی متعدد وارد شده است که فقط به یک نقل اکتفا می کنیم:
ابن عباس گوید: سلمان برای من گفت:
من مردی پارسی زبان، از اطراف اصفهان، از دهی بنام «جی»3 بودم کیش من کیش مجوس بود و در آن کیش، کوشش بسیاری داشتم، تا آنجا که به خدمتکاری آتشکده مجوسیان درآمدم.
و پدر من دهقان (یعنی بزرگ) آن قریه بود و پدرم مرا از هر کس بیشتر دوست می داشت. این علاقه چنان زیاد شد تا به حدی که مرا مانند زنان در خانه زندانی کرد و نمی گذاشت از او جدا شوم.
پدرم، مزرعه بزرگی داشت -که هر روزه برای سرکشی کارها و زراعت بدان جا می رفت- روزی به سبب کاری که در امور ساختمانی داشت، نتوانست به آنجا رود و به من گفت: «امروز نمی توانم به مزرعه بروم. تو امروز به جای من برای سرکشی مزرعه برو» و دستوراتی هم به من داد و به دنبال آن دستورات گفت: «مبادا جایی بمانی و باز نیایی که دوری تو بر من ناگوارتر از نابودی مزرعه است و خواب و خوراک مرا خواهی گرفت و فکرم را به خود مشغول خواهی ساخت».
به سوی مزرعه به راه افتادم. عبورم به کلیسایی که متعلق به نصارا [= مسیحیان] بود افتاد. صدای آنان را که مشغول به نماز بودند، شنیدم. نزد آنان رفتم، تا از نزدیک اعمال ایشان را ببینم. چون کار ایشان را مشاهده کردم، پیش خود گفتم: «به خدا دین ایشان بهتر از دین ما است»، آن روز را تا غروب نزد ایشان ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم. از آن ها پرسیدم: «اصل این دین در کجاست؟» گفتند: «در شام است».
شب هنگام به نزد پدرم بازگشتم که از نیامدن من پریشان شده بود و مرا نکوهش کرد. من نیز شرح ماجرا را برایش گفتم.
پدرم گفت: «دین تو و دین پدرانت بهتر از دین آن ها است!» گفتم: «به خدا سوگند دین آن ها بهتر از دین ما است».
پدرم از تزلزل عقیده من بیمناک شده قید و بندی به پایم بست و مرا در خانه زندانی کرد.
سفر به شام
سلمان گوید: «من به نصارا پیغام دادم که دین شما را پذیرفته ام و هر گاه کاروانی از شام این جا آمد، مرا خبر کنید».
روزی به من خبر دادند کاروانی از تجار نصارا به شهر آمده اند. هر طور بود، قید و بند را از پای خود باز کردم و به آن ها ملحق شده و به شام رفتم. آنجا به جست و جو پرداخته و پرسیدم: «داناترین شخص در این دین کیست؟» گفتند: «کشیش بزرگ کلیسا».
سلمان گوید: نزد او رفته و گفتم: «… میل دارم در این کلیسا پیش تو بمانم و خدمت تو را انجام دهم». از تو درس دین بیاموزم و با تو نماز گزارم». کشیش پذیرفت.
نزدش بودم، تا اینکه مرگش فرا رسید. پس از مرگ او، به مردم گفتم: «او، مرد بدی بود. به شما دستور می داد صدقه بدهید؛ ولی همه را برای خود نگه می داشت و دیناری از آن ها را به مستمندان و فقرا نمی داد». گفتند: «دلیل تو چیست؟» گفتم: «از پول هایی که او انباشته است، خبر دارم و حاضرم جای آن را به شما نشان دهم». من جای آن ها را به آنان نشان دادم. آن ها جسد او را بر دار کشیده و سنگسارش کردند.
سپس مرد روحانی دیگری را به جایش در کلیسا گذاردند و من به خدمتگذاری او مشغول شدم. او مردی پارسا و زاهد بود و کسی را از او پرهیزکارتر و زاهدتر ندیده بودم و شب و روزش به عبادت می گذشت. بسیار به او علاقه مند شدم و او را دوست داشتم، تا این که مرگ او نیز فرا رسید. به او گفتم: «بعد از خود مرا به که وا می گذاری؟» گفت: «ای فرزند! مردم عوض شده اند و بسیاری از دستورات دینی را از دست داده اند. من کسی را سراغ ندارم که طبق وظایف مذهبی عمل کند، جز مردی که در موصل است؛ پس تو به نزد او برو».
…کشیش موصلی نیز پیش از مرگ، کشیش اهل نصیبین4 را به سلمان معرفی کرد و او نیز پیش از مرگ، او را به کشیشی در عموریه حواله داد. سلمان درباره کشیش اهل عموریه5 می گوید:
او نیز مرد نیکی بود و به روش کشیشان پیشین، روزگار می گذرانید. سرانجام مرگ او نیز فرا رسید از او راهنمایی خواستم. گفت: «به خدا! کسی را سراغ ندارم که تو را به او معرفی کنم؛ ولی همین اندازه به تو بگویم: زمان بعثت آن پیغمبری که به دین ابراهیم علیه السلام مبعوث شود، نزدیک شده است؛ آن پیغمبری که میان عرب ظهور کند و به سرزمینی مهاجرت کند که اطرافش را زمین هایی که پر از سنگ های سیاه است، فرا گرفته و آن سرزمین، نخل های خرمای بسیاری دارد. آن پیغمبر، دارای علائم و نشانه هایی است: هدیه را می پذیرد، از صدقه نمی خورد، میان دو کتفش مهر نبوت است. اگر بتوانی بدان سرزمین بروی، زود برو».
ورود به مدینه طیبه
سلمان گوید: پس از مرگش، مدتی در عموریه ماندم، تا به کاروانی از تجار عرب از قبیله کلب برخوردم. به آن ها گفتم: «مرا به سرزمین عرب ببرید. در عوض، این گاو و گوسفندهایی را که دارم به شما می دهم». آن ها پذیرفتند؛ ولی چون به سرزمین وادی القری رسیدیم، به من ستم کرده و مرا به عنوان برده و غلام به مردی یهودی فروختند. تا اینکه پسر عموی آن مرد یهودی که از یهود بنی قریظه بود، آنجا آمد و مرا از او خرید، به مدینه آورد. به خدا سوگند! تا چشمم به آن شهر خورد، نشانی ها را دریافتم و دانستم که اینجا همان سرزمینی است که کشیش نصرانی به من خبر داده بود.
نزد او ماندم و در این خلال، رسول خدا صلی الله علیه و آله در مکه مبعوث شده بود و من که به صورت بردگی زندگی می کردم، هیچ گونه اطلاعی از بعثت آن حضرت نداشتم، تا اینکه آن حضرت به مدینه هجرت فرمود. روزی که مشغول کار بودم، ناگاه پسر عموی اربابم با عجله وارد باغ شده و گفت:
«خدا طائفه بنی قیله6 را بکشد! اینها در قُبا7 دور مردی را که امروز از مکه آمده است، گرفته اند و می گویند: این مرد پیغمبر است». سلمان گوید: «همین که این سخن را شنیدم، لرزه بر اندامم افتاد. از درخت، پایین آمده به آن مرد گفتم: «چه گفتی؟» اربابم از این سؤال خشمگین شده، سیلی محکمی به گوشم زد و گفت: «این کارها به تو چه؟ به کار خودت مشغول باش!».
نخستین دیـدار
سلمان گوید: سبدی از خرما که برای خود جمع کرده بودم. شام آن روز که فرا رسید، آن را برداشته، نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بردم و عرضه داشتم: «شنیده ام مرد صالحی هستی و همراهانت نیز مردمانی غریب و نیازمند. مقداری صدقه نزد من بود، آن را نزد شما آوردم» و آنچه همراه داشتم پیش آن حضرت نهادم. آن جناب به اصحاب خود رو کرده فرمود: «بخورید» ولی؛ خودش از آن استفاده نکرد. پیش خود گفتم: «این یک نشـانه».
چند روزی گذشت تا رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد مدینه شد. من نیز دوباره چیزی تهیه کرده نزد آن حضرت آمدم و گفتم: «چون دیدم از صدقه استفاده نمی کنید، اینک سبدی از خرما به عنوان هدیه آورده ام، تا از آن میل فرمایی». دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله خودش خورد و به اصحاب نیز دستور داد بخورند. با خود گفتم: «این دو نشانه».
طولی نکشید او را در تشییع جنازه به سوی بقیع یافتم. اصحابش گرداگرد او را گرفته بودند. عرض ادب کردم و پشت سرش حرکت می کردم. منتظر آن بودم که عبا کنار رود و خال میان کتفش را ببینم. او متوجه شد به دنبال چه می گردم؛ عبا را از دوش افکند و من آنچه می خواستم، دیدم. آن را بوسیدم و گریه کردم (و اسلام آوردم). مرا پیش روی خود نشاند و من داستان زندگی ام را برای رسول خدا صلی الله علیه و آله گفتم. حضرت در شگفتی فرو رفت و خواست این داستان را اصحابش نیز بشنوند.
من، چون برده بودم، در جنگ بدر و احد نتوانستم شرکت کنم. پیامبر به من دستور داد با ارباب خود قرار بگذار که قیمت خود را هر وقت بپردازی، آزاد شوی. با او قرار گذاردم و با اعانت و کمک اصحاب پیامبر توانستم بهای آزادی خود را پرداخته و آزاد شوم.8
وفـات
سلمان در سال 35 ق در اواخر خلافت عثمان یا سال 36 از جهان رخت بر بست. از بزرگ ترین فضایل سلمان، عنایت و توجه امیرالمؤمنین علیه السلام به وی می باشد. آن حضرت، به اعجاز امامت، از مدینه منوره به مدائن تشریف آورد و سلمان را غسل داد و کفن کرد و دفن نمود.
جابر بن عبدالله انصاری می گوید:
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نماز صبح را به جماعت در مدینه با ما خواند و پس از آن رو به ما کرد و فرمود: «ای مردم! خدا اجر شما را در مرگ برادرتان سلمان، بزرگ قرار دهد». سپس عمامه ی رسول خدا صلی الله علیه و آله را به سر بست، لباس رسول خدا را پوشید و عصا و چوب دستی رسول خدا صلی الله علیه و آله را به دست گرفته و شمشیر او را حمایل کرد. بر ناقه عضباء که از رسول خدا به او ارث رسیده بود، سوار شد و به قنبر فرمود: «از یک تا ده بشمار» قنبر گوید: «همین که شمردم، در مدائن پشت در خانه سلمان بودیم».
در نقلی زاذان گوید:
چون مرگ سلمان نزدیک شد، به او گفتم: «چه کسی تو را غسل می دهد؟» گفت: «همان کسی که رسول خدا صلی الله علیه و آله را غسل داده است». گفتم: «ای سلمان! تو در مدائن هستی و او در مدینه است». گفت: «ای زاذان! [چون روح از بدنم مفارقت کرد] چانه مرا بستی، در آن حال، صدای چیزی که به زمین فرود آید، خواهی شنید».
زاذان گوید: چون روح از بدن سلمان مفارقت کرد، چانه ی او را بستم. در آن حال صدای چیزی که به زمین فرود آید، در پشت در شنیدم. در را باز کردم؛ دیدم امیرالمؤمنین علیه السلام است. حضرت وارد شد و ردا را از روی سلمان کنار زد. سلمان بر روی امیرالمؤمنین علیه السلام تبسمی کرد. حضرت فرمود: «آفرین بر تو ای سلمان! چون به محضر مقدس رسول خدا صلی الله علیه و آله رسیدی، بگو بعد از تو امتت با علی چه ها کردند!».
حضرت، مشغول غسل وکفن او شد و چون بر سلمان نماز گزارد، از آن حضرت صدای تکبیر شدیدی شنیدیم و دو نفر دیگر را دیدیم که با آن حضرت نماز می گذارند. چون سؤال کردیم، فرمود: «یکی از آنها برادرم جعفر و دیگری خضر علیه السلام است و با هر یک از آن دو، هفتاد صف از ملائکه و در هر صفی، هزار هزار ملک بودند».9
از این روایت، به عظمت مقام و شأن حضرت سلمان پی می بریم و همچنین عنایت ویژه حضرت علی علیه السلامبه وی مشخص می شود.
اما نکات زیر را می توان نقاط عطف و مسایل آموزنده زندگی سلمان بیان کرد:
1. انسان در مسیر شناخت حقیقت و معارف عمیق، باید تلاش کند و در این راه اگر با سختی هایی رو به رو شد، نـاامید نشود.
2. خداوند متعال برای کسانی که در پی حقیقت هستند، علایم و نشانه هایی قرار می دهد، تا راه را گم نکنند. مهم این است که تلاش ابتدایی صورت گیرد:
وَ الَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللهََ لَمَعَ الْمُحْسِنینَ؛10
و آن ها که در راه ما [با خلوص نیت] جهاد کنند، قطعاً به راه های خود، هدایتشان خواهیم کرد و خداوند با نیکوکاران است.
3. گاهی اوقات برای دستیابی به واقعیت و آگاهی از معارف عمیق، به هجرت نیاز است. باید از شهر و دیار خود کوچ کرد تا دُرّ معرفت را در غربت یافت و از آن کسب فیض نمود.
4. همیشه برای رسیدن به گل های خوش بو، باید رنج گذر از خار زار را تحمل کرد و این خارها نباید ما را از رسیدن به هدف باز دارد.
5. رسیدن به سعادت، آرزوی هر انسان است. در این مسیر، شیادان فراوانی وجود دارند؛ ولی تنها با راهنمایی افراد صادق و راه رفته می توان به مسیر اصلی هدایت راه پیدا کرد.
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی11
6. انسان در طی مسیر کمال به مرحله ای می رسد که امام زمانش در واپسین لحظات زندگانی و هنگام مرگ، به بالینش می آید و این، حاکی از رضایت امام7است.
پی نوشت ها:
1- عَنِ النبی صلی الله علیه و آله قَالَ إِنَّ الْجَنَّه لَتَشْتَاقُ إِلَی ثَلَاثَه عَلِی وَ عَمَّارٍ وَ سَلْمَانَ؛ بحارالأنوار، علامه مجلسی، بیروت، مؤسسه الوفاء، 1404 ق، ج 33، ص 25.
2- بحارالأنوار، ج 10، ص 121.
3- یافوت حموی گوید: «جی» از قرای اطراف اصفهان بوده و اکنون به نام «شهرستان» معروف است.
4- نصیبین نام شهری است در عراق که سر راه موصل به شام قرار گرفته است.
5- عموریه نام شهری بوده در ترکیه و در زمان معتصم، مسلمانان آنجا را فتح کردند و چنانچه حاجی نوری گوید: همان شهر بورسای کنونی است که یکی از شهرهای آباد و خرم ترکیه است [شهری است که حضرت امام خمینی به آنجا تبعید شد].
6- قیله: نام زنی است که نسب اوس و خزرج بدان زن می رسد و ابن هشام در ضمن بیان نسب این زن، دو شعر نیز از نعمان بن بشیر که در مدح اوس و خزرج گفته نقل می کند. (سیره، ج 1، ص 218- 219).
7- قباء نام جائی در دو میلی قسمت جنوبی مدینه سر راه مکه است که رسول خدا صلی الله علیه و آله هنگام هجرت به مدینه نخست آنجا وارد شده و چند روز توقف کرد، تا علی علیه السلامبا زنان به آن حضرت ملحق شدند. آنگاه به مدینه آمد و در آنجا نیز مسجدی بنا کرد که اکنون موجود است.
8- سیره ابن اسحاق(کتاب السیر و المغازی)، محمد بن اسحاق بن یسار، دفتر مطالعات تاریخ و معارف اسلامی، قم، اول، 1410ق، ص 87؛ زندگانی محمد صلی الله علیه و آله ، سید هاشم رسولی محلاتی، کتابچی، قم، پنجم، 1375 ش.
9- مناقب آل أبی طالب7، ابن شهرآشوب مازندرانی، انتشارات علامه، قم، 1379ق، ج 2، ص 302-301.
10- سوره عنکبوت: 69.
11- دیوان حافظ شیرازی.
چند روایت زیبا و خواندنی از ازدواج شهید چمران و غاده
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد.
غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر. از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی اید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم…
شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود…
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده…
یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده…. وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید… بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام …و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود…
ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد…
مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود
تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد ( چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره…
روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری.. مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش… غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم
.
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود
.
دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است … پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره …
غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی…
دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره…. غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟ نمی دونستم … وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید…
غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم…
داستان زندگی زیبای شهید چمران رو در کتاب نیمه پنهان ماه ” شهید چمران” بخونین
داستان ابوذر غفاری
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
اشاره
در میان انبوه یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم برخی گوی فضائل را از دیگران ربوده اند و از جهات متعدد قابل ستایش هستند.
در میان آن صحابی جلیل القدر، ابوذر غفاری رحمه الله همچون ستاره ای می درخشد. این بزرگوار، با امتیازات ویژه و جنبه های رفتاری منحصر به فرد خویش، قابل مطالعه و بررسی و الگو پذیری است. در این نوشته سعی بر این است که به اندازه دسترسی خود به ساحت قدس این بزرگ مرد الهی، از خرمن مکارم اخلاق او خوشه بچینیم و آن را الگوی رفتاری و اخلاقی خود قرار دهیم، و از این رهگذر به خلق و خوی نبوی که در اصحاب تربیت یافتة حضرتش تبلور یافته نزدیک تر شویم.
زمان و مکان ولادت
متأسفانه گزارش دقیقی از زمان و مکان ولادت جناب ابوذر به ما نرسیده است؛ اما بنابر آنچه نقل شده زمان ولادت جناب ابوذر تقریباً ده سال قبل از عام الفیل(570م)، یعنی در سال ولادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم و در 560 میلادی است.
مکان ولادت او هم مورد اختلاف است. برخی آن را در منطقه ای به نام «مَرّ» در هشت فرسخی مکه دانسته اند و برخی بر این عقیده اند که جناب ابوذر قبل از اسلام در «ربذه» سکونت داشته است.1
خاندان
در روایتی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم نقل شده که حضرت، ضمن بیان نام برخی قبایل، آن ها را از دوستداران خدا و رسولش ذکر فرموده است2 که این خود بهترین فضیلت برای آن قبیله است. با مطالعه تاریخ، مشخص می شود که اهل قبایل مذکور برای اسلام و نصرت آن کم نگذاشته اند؛ از جملة این قبایل، قبیلة بنی غفار (خاستگاه ابوذر غفاری) است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم آن را ستوده و در حق آن فرموده است: «طایفة غفار، خدا آنان را بیامرزد».3
بیشتر مورخان نام وی را جندب بن جناده نقل کرده اند. وی به دلیل اینکه پسری به نام «ذرّ» داشته که در جوانی از دنیا رفته، به «ابوذرّ» مشهور شده است.
پدرش مردی به نام جناده و مادرش زنی به نام رَمله از قبیله بنی غفار است.4
اسلام آوردن ابوذر
صدر اسلام، شاهد مردانی است که حتی قبل از اینکه نام و آوازة اسلام را بشنوند، دنبال حقیقت بوده اند و روح آنان از بت پرستی و شرک بیزار بوده است. یکی از نشانه های مردان خدا، چگونگی تسلیم آنان در برابر خدای متعال است به این معنا که به اختیار باشد یا از روی مقاصد دیگر. کلمه «سابقون» بارها در قرآن کریم آمده است. سبقت به اسلام، یکی از فضایلی است که برای مسلمانان صدر اسلام مطرح بوده و این فضیلت را خدای متعال برای آنان قرار داده است. در سورة توبه می فرماید:
وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِی اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها أَبَداً ذلِک الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.5
در این آیه، خدای متعال سابقون و اولین کسانی را که به اسلام گرویدند -از مهاجران و انصار- می ستاید و می فرماید که هم خدا از آنان خشنود است و هم آنان از خدای متعال خشنود هستند.
به استناد روایات، امیرالمؤمنین علیه السلام در ایمان از همة مردم پیشی گرفت.6 این آیه اگرچه نخست در شأن مولا امیرالمؤمنین علیه السلام و سپس در شأن نقبای امت همچون ابوذر و مقداد و سلمان و عمار وارد شده است،7 طبق همین روایت، آیه شیعیان واقعی امیرالمؤمنین را با داشتن شرایطی شامل می شود. آن شرایط عبارتند از:
1. ایمان: «مَنْ آمَنَ»؛
2. تصدیق: 8«وَ صَدَّقَ»؛
3. ثبات قدم بر ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام: «وَ ثَبَتَ عَلَی وَلَایةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام ».
جناب ابوذر، هر سه شرط را به نحو کامل داشته و از سابقین به اسلام بوده است.
ابوذر، چهارمین یا پنجمین نفر بوده که اسلام آورده است. 9 بعد از ابوذر، برادرش و پس از او مادرش مسلمان شدند.10
در برخی کتب تاریخی نقل شده که جناب ابوذر از چند سال قبل از بعثت نیز موحد و خداپرست بوده است.
نیز نقل شده که وی در دوران شرک و جاهلیت، «لااله الا الله» می گفته و بت ها را نپرستیده است. 11
روزی ابوبکر از او همین مطلب را پرسید و پاسخ شنید: «آری؛ آن قدر در زیر آفتاب بیابان عبادت می کردم، تا اینکه از شدت گرما بی حال بر زمین می افتادم».12
درکتاب استیعاب نیز آمده که ابوذر سه سال قبل از بعثت نبی صلی الله علیه و آله وسلم، خدا را عبادت می کرده است.13
در کتاب های تاریخی دربارة چگونگی اسلام آوردن ابوذر چنین آمده است:
وقتی ابوذر شنید رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به رسالت مبعوث شده، به برادرش انیس گفت: «به مکه برو. احوالات شخصی را که گمان می کند از آسمان برایش خبری آمده بررسی کن و سخنانش را بشنو و برای من بیاور». برادر چنین کرد و برگشت و گفت: «او را دیدم که مردم مکه را به مکارم اخلاق سفارش می کند و از او کلامی شنیدم که به شعر شباهت داشت». ابوذر گفت: «درد مرا درمان نکردی». سپس خود زاد و راحله اش را مهیا کرده، به سوی مکه رهسپار شد.
وقتی به مکه رسید به مسجد نزدیک پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم آمد؛ در حالی که آن حضرت را نمی شناخت و دوست نداشت که دربارة او سؤال کند تا اینکه شب شد. امیرالمؤمنین علیه السلام او را دید و از او پرسید: «گویی در این شهر غریبی؟» گفت: «بله». فرمود: «بیا تا به منزل ما برویم». آن دو به منزل امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند و هیچ کدام از دیگری چیزی نپرسیدند. روز دوم هم به همین منوال سپری شد و دوباره شب مهمان حضرت علی علیه السلام شد، بدون اینکه از همدیگر چیزی بپرسند. روز سوم هم به همین منوال گذشت، تا اینکه بالأخره حضرت علی علیه السلام از ابوذر پرسید: «آیا به من نمی گویی برای چه به این شهر آمده ای؟» گفت: «اگر با من عهد ببندی که مرا هدایت کنی، خواهم گفت». حضرت به ابوذر فرمود: «محمد صلی الله علیه و آله وسلم پیامبر خداست و آنچه آورده حق است و او رسول الهی است. فردا صبح همراه من باش. اگر بر تو احساس خطر کردم خم می شوم، گویی آب بر زمین می ریزم و اگر رفتم، تو هم دنبال من بیا تا بر رسول خدا وارد شویم». ابوذر می گوید:
فردا چنین کردیم تا اینکه مرا بر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم وارد کرد. وقتی بر او وارد شدم، وی را به نام رسول خدا سلام و تحیت دادم و گفتم: «السلام علیک یا رسول الله». من اولین کسی بودم که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم را به تحیت اسلام تحیت دادم. حضرت رسول در جواب فرمود: «و علیک السلام. تو چه کسی هستی؟» عرض کردم: «مردی از بنی غفار». سپس اسلام را بر من عرضه کرد و من اسلام آوردم و شهادت به «لااله الا الله و محمد رسول الله» دادم. حضرت رسول به من فرمود به سمت قبیله ات برو؛ اما این جریان را از اهل مکه پوشیده بدار که من بر جان تو می ترسم. عرض کردم: «اما قسم به کسی که جانم در دست اوست! با بلندترین صدا، در بین آن ها ایمانم را اظهار می کنم».
ابوذر بعد از اینکه از محضر رسول الله خارج شد، به مسجد آمد و با صدای بلند شهادتین را بر زبان آورد؛ اما اهل مکه بر او هجوم آورده، او را به شدت کتک زدند، تا اینکه عباس آمد و او را نجات داد و گفت: «وای بر شما! می دانید او از قبیلة غفار است و راه تجاری شما به شام از منطقة اینان می گذرد». فردا هم ابوذر چنین کرد و باز مردم او را زدند و این بار هم عباس به نجات او آمد و او را به سوی قومش روانه ساخت. 14
هجرت به مدینه
###خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست#به امید سر کویش پر و بالی بزنم##
«هجرت» در لغت به معنای «مفارقت انسان از دیگری است که یا با بدن یا با زبان و یا با قلب انجام می شود».15
هجرت به عنوان یکی از منازل سلوک مطرح شده است. بی شک کسی که به این هجرت تن دهد، نزد خدای متعال اجر فراوانی دارد.
در قرآن کریم به هجرت در راه خدا توجه ویژه شده است و کسانی که این عمل مهم را انجام دهند، دارای پاداش بزرگی نزد خدای متعال معرفی شده اند. در آیه 41 سورة مبارک نحل نیز می فرماید:
وَ الَّذِینَ هَاجَرُواْ فی اللهِ مِن بَعْدِ مَا ظُلِمُواْ لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ لَأَجْرُ الاْخِرَةِ أَکبر لَوْ کاَنُواْ یعْلَمُونَ؛
کسانی که در راه خدا [فی الله] هجرت کردند بعد از اینکه به آن ها ظلم شد، در دنیا به آنان نیکی عطا کرده و اما اجر اخروی بهتر و بزرگ تر است، اگر بدانند.
در برخی آیات دیگر آمده است که اجر چنین مهاجرتی را فقط خدای متعال می داند. در سورة مبارک نساء، آیة 100 علاوه بر ذکر آثار هجرت که وسعت و گشایش است، اجر مهاجر به سمت خدا را بر عهدة خود خدای متعال قرار داده است.16 در سوره بقره نیز می فرماید:
إِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ الَّذینَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فی سَبیلِ اللهِ اُولئِک یرْجُونَ رَحْمَتَ اللهِ وَ اللهُ غَفُورٌ رَحیمٌ؛17
کسانی که ایمان آوردند و آنان که هجرت کرده و در راه خدا مجاهدت کردند، ایشان کسانی هستند که به رحمت الهی امیدوارند و خدا بخشنده و مهربان است.
هجرت در یک تقسیم بندی دو نوع است: یکی هجرت ظاهری که هجرت از مکان گناه آلود به مکانی است که از نظر معنوی محیط امنی است. نوع دیگر، هجرت معنوی است، به این معنا که انسان از بدی ها و آلودگی های درونی خود به سوی پاکی و انسانیت و نورانیت هجرت کند. خدای متعال در قرآن کریم مسألة هجرت را بیان فرموده است. در سورة نساء آیة 97 آمده است که در روز قیامت، ظالمان به فرشتگان می گویند: «ما در سرزمینی بودیم که اهل آن، مستضعف و دور از حقایق الهی بودند». فرشتگان جواب می دهند: «آیا زمین خدا آن قدر وسیع نبود که از نقطه ای به نقطة دیگر مهاجرت کنید؟» 18
این همان هجرت مکانی است که از مکان آلوده به گناه به مکان پاکیزه انجام می شود.
اما در مورد هجرت معنوی در بیانات اهل بیت علیهم السلام روایاتی وارد شده از جمله از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم نقل شده است که فرمود:
مهاجر کسی است که از گناهان، هجرت کرده و محرمات الهی را ترک نموده باشد». 19
با مراجعه به برخی آیات و روایات، اهمیت جایگاه هجرت در دین مبین اسلام روشن می شود که هجرت هم مثل سبقت به اسلام یکی از امتیازات مسلمانان صدر اسلام قلمداد می شده است.
جناب ابوذر نیز مفتخر به انجام هر دو قسم هجرت شده است. در هجرت اول، از بدی به سوی طهارت و پاکی حرکت کرد و در هجرت دوم از محیط آلوده به شرک و گناه به سمت مدینة طیبه رفت، تا در کنار حبیب خدا و محبوبش در محیطی امن و سالم از شرک و آلودگی به عبادت خدای متعال بپردازد. او اگر چه به زادگاه خود علاقة بسیار داشت، زیستن در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم و در پرتو اسلام و مسلمانان، چنان عطشی در روح او ایجاد کرد که بالاخره تصمیم گرفت به مدینه هجرت کند.
او با رسیدن به مدینه مثل دیگر برادران مسلمان که هجرت کرده بودند بدون خانه بود و در مسجد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم در سکویی که صفّه نام داشت سکونت گزید و به دستور پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم با سلمان و منذر بن عمرو پیوند برادری بست.20با سکونت در مدینه دوران جدیدی از صفحات پرشور زندگی ابوذر ورق خورد که در آینده به آن خواهیم پرداخت؛ ان شاءالله.
ادامه دارد…
حکیمانه
قرآن مجسّم
قرآن خوانده ای؟ سوره لقمان آیات سیزدهم تا نوزدهم را به یاد می آوری؟ وقتی از اهمیت احترام به والدین می گوید، از دعوت به نیکی ها و مبارزه با بدی ها، صبر در سختی ها، حسن خلق در برابر مردم، چگونه راه رفتن یا نحوه سخن گفتن. سوره انعام را چطور؟ آیات آخرش. آنجا که از ترک ظلم و ستم نسبت به فرزندان و ایتام صحبت به میان می آورد. از رعایت عدالت و ترک جانبداری تعصب آلود می گوید. از زشتکاری ظاهر و باطن پرهیز می دهد. نسبت به تفرقه هشدار می دهد. حق شناسی در برابر پدر و مادر را یادآوری می کند.
درباره اخلاق پیامبر از یکی از همسرانش پرسیدند. گفت: «آیا قرآن نخوانده ای؟ اخلاق رسول خدا، قرآن است.»
قال سَعْدُ بْنُ هِشام: دَخَلتُ عَلی عائِشَةَ فَسَألْتُها عَنْ اَخلاقِ رسولِ الله فقالَتْ اَما تَقْرَاُ الْقُرآنَ؟ قُلْتُ بَلی قالَتْ خُلُقُ رسولِ اللهِ القرآنُ؛21
پی نوشت ها:
1. سیمای ابوذر، محمدرضا حاج شریفی خراسانی، دلیل ما، قم، 1387، ص 28.
2. الأنساب، عبدالکریم بن محمد بن منصور التمیمی(م 562)، حیدرآباد، مجلس دائرة المعارف العثمانیه، اول، 1382ق، ج 10، ص 65.
3. سیمای ابوذر، ص 73.
4. الاستیعاب، یوسف بن عبدالله بن محمد (م 463)، بیروت، دارالجیل، اول، 1412ق، ج 1، ص 253؛ الإصابة، احمد بن علی بن حجر العسقلانی (م 852)، ج 7، ص 106.
5. سوره توبه: 100.
6. مناقب آل أبی طالب:، محمد بن علی، ابن شهر آشوب مازندرانی، قم، اول، 1379 ق، ج 2، ص 5.
کتَابِ أَبِی بَکرٍ الشِّیرَازِی مَالِک بْنِ أَنَسٍ عَنْ سُمَی عَنْ أَبِی صَالِحٍ عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: «وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ نَزَلَتْ فِی أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ علیه السلام سَبَقَ النَّاسَ کلَّهُمْ بِالْإِیمَانِ وَ صَلَّی إِلَی الْقِبْلَتَینِ وَ بَایعَ الْبَیعَتَینِ بَیعَةَ بَدْرٍ وَ بِیعَةَ الرِّضْوَانِ وَ هَاجَرَ الْهِجْرَتَینِ مَعَ جَعْفَرٍ مِنْ مَکةَ إِلَی الْحَبَشَةِ وَ مِنَ الْحَبَشَةِ إِلَی الْمَدِینَة».
7. بحارالأنوار، ج 22، ص 327: «وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ وَ هُمُ النُّقَبَاءُ وَ أَبُو ذَرٍّ وَ الْمِقْدَادُ وَ سَلْمَانُ وَ عَمَّارٌ وَ مَنْ آمَنَ وَ صَدَّقَ وَ ثَبَتَ عَلَی وَلَایةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ علیه السلام ».
8. تصدیق یا به معنی تطابق گفتار با کردار است و یا به معنای تصدیق نسبت به اعتقادات و باورهای هر شخص است.
9. الاستیعاب، ج 4، ص 1656: «فکان رابع أربعة، و قیل: خامس خمسة».
10. الإصابة، ج 7، ص 108: «فقدمت علی أخی فأخبرته أنی أسلمت، قال: فإنّی علی دینک، فانطلقنا إلی أمنا فقالت: فإنّی علی دینکما».
11. همان.
12. همان.
13. الاستیعاب، ج 4، ص 1656: «و کان یعبد الله تعالی قبل مبعث النبی بثلاث سنین».
14. الاستیعاب، ج 4، ص 1654.
15. مفردات ألفاظ القرآن، ص833: «الْهَجْرُ و الْهِجْرَانُ: مفارقة الإنسان غیره، إمّا بالبدن، أو باللّسان، أو بالقلب».
16. «و من یهاجر فی سبیل الله یجد فی الارض مراغما کثیرا و سعه و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله و کان الله غفورا رحیما».
17. سوره بقره: 218.
18. «ان الذین توفّاهم الملائکة ظالمی انفسهم قالوا فیم کنتم قالوا کنّا مستضعفین فی الارض قالوا ألم تکن أرض الله واسعة فتهاجروا فیها فأولئک مأواهم جهنّم و ساءت مصیرا».
19. کافی، کلینی، دارالحدیث، قم، اول، 1429ق، ج 3، ص 595، عَنْ أبِی جَعْفَرٍ علیه السلام، قَالَ: «قَالَ رَسُولُ اللهِ صلی الله علیه و آله وسلم: «أ لَااُنَبِّئُکمْ بِالْمُؤْمِنِ؟ مَنِ ائْتَمَنَه الْمُؤْمِنُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ أَمْوَالِهِمْ. أ لَااُنَبِّئُکمْ بِالْمُسْلِمِ؟ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ یدِهِ؛ وَ الْمُهَاجِرُ مَنْ هَجَرَ السَّیئَاتِ وَ تَرَک مَا حَرَّمَ اللهُ، وَ الْمُؤْمِنُ حَرَامٌ عَلَی الْمُؤْمِنِ أنْ یظْلِمَهُ، أوْ یخْذُلَهُ، أوْ یغْتَابَهُ، أوْ یدْفَعَهُ دَفْعَةً».
20. سیمای ابوذر، ص 84.
21. سنن النبی ص 96، ح 132.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در سال ۱۳۳۰ قمری، زمانی که عالم بزرگ شیعه، شهید ثقه الاسلام میرزا علی آقای تبریزی توسط روس ها در تبریز به دار آویخته شد،
روز عاشورا بود. در همین هنگام، با فاصله ای نه چندان دور، دسته ها و گروه هایی به قمه زنی و عزاداری، به سبک خود مشغول بودند.
تعدادی از حامیان ثقه الاسلام، به طلب یاری نزد عزاداران شتافتند و گفتند: شما بر مظلومیت امام اشک می ریزید و حتی از فرط ناراحتی قمه می زنید و می گویید ای کاش در کربلا بودیم و از امام دفاع می کردیم و در رکاب امام به شهادت می رسیدیم. حال موقعیتی پیش آمده، بیایید و نگذارید گلویی دیگر را به ناحق خفه کنند. شما بیش از دو سه هزار نفر هستید درحالی که تعداد روس ها از صد نفر تجاوز نمی کند، حتما بر آنها غلبه خواهید کرد. اما سر گروه قمه زنان به درخواست حامیان ثقه الاسلام پاسخ منفی داد و گفت: آنها تفنگ دارند و آدم را می کشند…
[قمه زنی سنت یا بدعت: ص ۱۲۶]
وفای به عهد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حجاج بنیوسف در زمان خلافت عبدالملک مروان، والی عراق و ایران بود. او در قساوت قلب و سنگدلی در تاریخ، بینظیر و یا کمنظیر است که با به حکومت رسیدن حجاج، شورشهای مردمی بر علیه او آغاز گردید.
ابوعبیده گوید: جمعی از مردم را که بر علیه حجاج شورش کرده بودند، دستگیر کرده به نزد او آوردند. حجاج دستور داد همه را گردن زدند و تنها یک نفر باقی ماند که وقت نماز فرا رسید، به «قتیبة بن مسلم» گفت: او را نگاهداری کن و فردا نزد من بیاور.
قتیبه گوید: من بیرون رفتم و آن مرد را با خود بردم. در بین راه گفت: حاضری کار خیری انجام دهی؟
گفتم: چه کاری؟
گفت: امانتهایی از مردم نزد من وجود دارد و میدانم ارباب تو مرا خواهد کشت، آیا میتوانی مرا آزاد کنی تا با نزدیکانم وداع کنم و امانتهای مردم را به آنها بازگردانم و درباره بدهکاریهای خود وصیت نمایم و برگردم؟ من خدا را گواه میگیرم که فردا صبح بازگردم.
قتیبه گوید: من از سخنان او تعجب کردم و به او خندیدم، امّا دوباره گفت: ای قتیبه! به خدا سوگند میروم و دوباره باز خواهم گشت و مدام اصرار کرد تا به او گفتم برو. وقتی از چشمم دور شد، ناگهان به خود آمدم و با خود گفتم: چه بر سر خویش آوردم؟ پس از آن به نزد خانوادهام آمدم و آنها را از ماجرا آگاه کردم و آنها هم به هراس افتادند و شبی سخت را با یکدیگر گذراندیم تا صبح فرارسید. در همین اثنا شخصی در زد، درب را باز کردم، دیدم همان کسی است که او را آزاد کرده بودم. گفتم: بازگشتی؟
گفت: خدا را گواه خود قرار داده بودم. چگونه میتوانستم باز نگردم؟
با یکدیگر به راه افتادیم تا به نزد حجاج رسیدم. همین که چشمش بر من افتاد گفت: اسیر دیروز کجاست؟
گفتم: بیرون است. او را حاضر کردم و ماجرای شب گذشته را برای حجاج بیان کردم. حجاج چند مرتبه به او نگاه کرد و سرانجام گفت: او را به تو بخشیدم.
به همراه یکدیگر از نزد او بیرون آمدیم. آنگاه به او گفتم: هر جا که میخواهی برو!
مرد سر به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا تو را شکر میگویم.(1)
امام صادقعلیه السلام فرمود:
ثَلاثَةٌ لا عُذْرَ لاَحَدٍ فیها: اَداءُ الاَمانَةِ اِلَی الْبِرِّ وَ الْفاجِرِ، وَالْوَفاءُ لِلْبِرِّ وَ الْفاجِرِ وَ بِرُّالْوالِدَینِ بِرَّینِ کانا اَوْ فاجِرَین.
سه چیز است که عذری برای کسی در ترک آنها نیست: رد امانت به نیکوکار و بدکار، وفای به عهد نسبت به نیکوکار و بدکار و نیکی به پدر و مادر، نیکوکار باشند یا بدکار.(2)
1) کشکول شیخ بهایی، دفتر پنجم.
2) بحارالانوار، ج 75 ، ص 92