سعید بن جبیر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شاگردان مکتب امامان معصوم علیهم السلام مانند قلّه هایی اند که از فراز آن، پرتو دین، دیانت و تقوا رخ می نماید. آنان همانند چشمه سارانی هستند که فیض چشمه فیضشان، دامن طبیعت را طراوت بخشیده و هم بهار تلاوت را غنا داده است.
فضل بن شاذان می گوید:
سعید بن جبیر از شاگردان برجسته و از ستارگان آسمان امامت و ولایت امام همام علی بن الحسین علیهماالسلام که در رأس سلسله اصحاب خمسه1 امام زین العابدین قرار داشت.
امام صادق علیه السلام در وصف سعید می فرماید:
سعید بن جبیر در صراط مستقیم بود و به علی بن الحسین علیهماالسلام اقتدا کرد و امام سجاد هم از او تعریف می نمود و همین علاقه میان او و امام، باعث شد حجّاج او را شهید نماید.2
خاندان
سعید بن جبیر بن هشام اسدی کوفی، معروف به ابومحمد و ابوعبداللّه، از خاندان های معروف کوفه بود. وی در زهد، تقوا، شب زنده داری، دیانت و فقاهت معروف بود و در تفسیر قرآن، شهرت به سزایی داشت؛ زیرا او را از شاگردان مدرسه تفسیری عبداللّه بن عباس دانسته اند. سعید، بیشترین روایات خود را از وی نقل کرده است.3
زادگاه
وی سال 46 ه .ق. در شهر کوفه به دنیا آمد.4 دوران طفولیت و جوانی را همان جا گذراند. بعدها به مدینه رفت و جزو شاگردان امام چهارم علیه السلام گردید.
کنیه و فرزندان
معروف ترین کنیه های وی ابوعبداللّه و ابومحمد است. در کتاب مجالس الواعظین آمده است: عبدالملک و عبداللّه، فرزندان سعید بنجبیر اند و از پدر خود روایت نقل نموده اند.5
استادان و شاگردان
سعید بن جبیر سال ها از محضر ابن عباس بهره علمی برد. وی شیدای کسب دانش بود؛ خودش می گوید:
برای کسب حدیث به محضر ابن عباس می رفتم و به خاطر احترام و ابهتی که او داشت، در جلسه درس از چیزی سؤال نمی کردم. منتظر بودم تا دیگران بپرسند و من یادداشت کنم؛ لذا بیشتر، گوش می دادم و بعد می نوشتم؛ به حدّی که بعضی روزها دفترم پر می شد و روی کفشم می نوشتم و گاهی از کف دستانم به عنوان کاغذ استفاده می نمودم…6
استادان دیگر سعید عبارتند از: عدی بن حاتم و ابوسعید خدری.
شاگردان وی نیز عبارتند از:
عبدالملک و عبداللّه (دو فرزندش)، یعلی بن حکیم و یعلی بن حلم، ابواسحاق سبیعی و دیگران که از او حدیث نقل کرده اند.7
ادب تدریس
سعید بن جبیر همان طور که خود شیفته درس و بحث بود، نسبت به آموزش دانش به شاگردان خویش، توجه ویژه داشت. وی همیشه آنان را به فهم و تفقّه تشویق می نمود و با کنایات، اهمیّت دانش را به آنان گوشزد می کرد. یکی از شاگردانش به نام ایوب می گوید:
سعید، حدیثی برای ما بیان کرد و ما از او خواستیم دوباره، بازگو نماید. وی با کنایه فرمود: «لیس کلّ حینٍ احلب فاشرب».8
یعنی همیشه نمی دوشم تا به خوردِ فکر و فهم شما بدهم. پس بایستی هوشیار باشید و از فرصت ها بهره بگیرید تا در آینده دچار غصّه و رنج نگردید.
فضایل
ابن عباس به سعید بن جبیر که از شاگردان برجسته وی بود اجازه حدیث و فتوا داد. سعید به استادش گفت: تو باشی و من برای مردم حدیث بگویم! ابن عباس گفت: آیا نقل حدیث و دادن فتوا را نزد من از نعمت های خدا نمی دانی؟ آیا دوست نداری درحضور من حدیث بخوانی و تو را از اشتباه هایت آگاه سازم؟9
بعد از آنکه ابن عباس نابینا شد، وی بر کرسی فتوا نشست و هرچه مردم کوفه از او می پرسیدند، جواب می داد و ابن عباس گفته های او را تأیید می کرد.
ابن عباس بارها گفت:
«وکان اماماً، ثقةً حجّةً علی المسلمین، فقیهاً عابداً فاضلاً ورعاً…10؛ سعید بن جبیر پیشوا، مورد اعتماد مسلمانان، دانشمند، عابد، فاضل و پرهیزگار عصر خود بود.»
عطا بن ریاح، آشناتر به مناسک و عکرمه آشناتر به سیره و تاریخ و حسن آشناتر به حلال و حرام و سعید بن جبیر آشناتر به علم تفسیر بود.
طبری در حقّ او می گوید: «او ثقة، حجّت و پیشوای مسلمین بود».
ابن جبّان آورده است: «او فرد مورد اجماع و اتّفاق مسلمانان است. وی بنده ای فاضل و پرهیزگار بود.»
راهبی در حقّ او گفته: «او از بزرگان تابعان و پیشروان آنان در تفسیر، حدیث و فقه بود.»
سیوطی می نویسد: «او اعلم تابعین در علم تفسیر بود.»
مرحوم سید حسن صدر نقل کرده است:
«او از تربیت یافتگان مکتب علوی بود و همواره می گفت: «اذا ثبت لنا الشیی ء عن علیٍّ لم نعدل عنه؛ وقتی چیزی از راه علی علیه السلام برای ما محرز گردیده باشد، هرگز از آن عدول نمی کنیم.»
تعبیر خواب
ابونعیم اصفهانی می گوید: عبدالملک بن مروان، شبی خواب دید که چهار مرتبه در محراب بول کرده است. بنابراین علما را برای تعبیر خواب جمع کرد، اما هیچ یک درست تعبیر نکردند. آنگاه وی سعید را طلبید و او جواب داد: چهار تن از فرزندانت به خلافت می رسند (جهان اسلام را نابود و حقیقت اسلام را وارونه جلوه خواهند داد.) چنین شد و پس از مرگ عبدالملک، فرزندانش سلیمان، یزید، هشام و… بر اریکه قدرت تکیه زدند و بر سر مسلمانان چه بلایی آوردند.
قضاوت
سعید، مدتی در کوفه به عنوان «قاضی القضات» انجام وظیفه کرد. آنگاه که حجّاج به ولایت کوفه منصوب گردید، وی حکم تکفیر او را داد. حجّاج به ناچار از کوفه عزل گردید و به مکه رفت. او با عبدالرحمن بن محمد بن اشعث علیه حجّاج قیام کرد که سپاه عبدالرحمن شکست خورد و سعید در اصفهان متواری گردید و از آنجا به آذربایجان فرار کرد. بالاخره سعید آهنگ حرم و قبله مسلمانان نمود. در مکه او را دستگیر نمودند و تحویل حجّاج، دژخیم زمان، دادند.11
در گذر خارستان
سعید بن جبیر در یکی از وادی های مکه پنهان شده بود. خالد، والی مکه، عده ای را برای دستگیری وی فرستاد. مأموران اموی به دیر راهبی رسیدند و از راهب در باره سعید پرسیدند. او گفت: اوصاف او را برایم بگویید. راهب پس از شنیدن نشانه ها، پناهگاه سعید را به سربازان خالد بن ولید، نشان داد. مأموران او را در حالی که مشغول راز و نیاز با خالق بی نیاز بود، محاصره کردند. آنان گفتند: ما را به دنبال تو فرستاده اند. سعید گفت: چاره ای نیست. شب فرا رسید، می خواستند در دیر راهب، شب را به صبح ببرند، اما سعید وارد دیر نشد. گفتند: برای چه؟ سعید گفت: مسلمان هرگز به دیر راهبان پناه نخواهد برد! خدا، حافظ من است.
آن شب سعید در حیاط دیر ماند. نگهبانان از داخل دیر مراقب او بودند، ناگاه دیدند شیری فرا روی سعید ایستاده است. گفتند: سعید را خواهد خورد. لحظه ای بعد، صحنه ای عجیب و دیدنی رخ داد. شیر پیش روی سعید خوابیده، دست و پای او را می بوسید. همه بینندگان مات و مبهوت شدند. راهبان از این حادثه شگفت زده شدند و گفتند: این شخص از اولیای خداست. سعید گفت: خیر، بنده ای عاصی بیش نیستم. سرانجام راهبان دیر، همه اسلام آوردند. سربازان او را رها کردند. سعید گفت: از قضای الهی نمی توان فرار کرد، لذا همراه سربازان آمده، خود را تسلیم سفّاک زمان، حجّاج ملعون نمود.12
مناظره سعید با حجّاج
حجّاج: اسمت چیست؟
سعید: سعید بن جبیر.
نه، تو شقی بن کثیر هستی.
مادرم نام مرا بهتر از تو می دانست.
تو و مادرت هر دو شقی هستید!
تو عالم به غیب نیستی!
دنیای تو را به جهنّم سوزان مبدّل می کنم!
اگر می دانستم این کار به دست تو است، تو را به خدایی می پذیرفتم.
عقیده ات درباره محمد چیست؟
او پیامبر رحمت و پیشوای امت است.
عقیده تو درباره علی چیست؟ او در بهشت است یا در جهنّم (العیاذباللّه)!
اگر در بهشت و جهنّم رفتم، آنگاه جواب تو را خواهم داد.
عقیده ات در باره خلفا چیست؟
من وکیل مدافع آنان نیستم.
کدام یک را بیشتر دوست می داری؟
آنکه خدا از او خشنود و راضی باشد.
کدام یک از آنان رضایت خدا را بهتر به دست آورده است؟
العلم عنداللّه؛ او آگاه به اسرار است.
نمی خواهی مرا تصدیق کنی؟
دوست ندارم تو را تکذیب کنم.
چرا نمی خندی؟
چگونه خندیدن برای مخلوقی که از خاک آفریده شده است و آتش او را می خورد رواست؟
وای بر تو ای سعید!
برکسی که از جهنّم بیزار است و وارد بهشت می گردد، باکی نیست.13
بالاخره حجّاج دستور داد او را پای دار بردند. سعید در چنین اوضاع و احوالی دست نیاز برداشته، با خدای خود چنین نجوا می کرد: «اللّهمّ لا تسلّطه علی احد…؛ خدایا این جانی را پس از من بر احدی مسلّط مگردان.»14
دعای سعید در حقّ او مستجاب شد و حجّاج پس از قتل سعید، آب خوش نخورد و در بدترین وضع به درک واصل شد.
مکافات عمل
آورده اند: حجّاج را در خواب دیدند و از او پرسیدند: خدا با تو چه کرد؟ گفت: در برابر هرکسی که کشتم، یک بار مرا کشتند، اما در برابر سعید بن جبیر، هفتاد بار مرا به قتل رساندند!
آورده اند: چهل روز و یا شش ماه پس از شهادت مظلومانه سعید، حجّاج به هلاکت رسید. تا موقعی که زنده بود، همواره سعید را در خواب می دید، در حالی که گریبانش را گرفته، می گفت: دشمن خدا! چرا مرا کشتی؟ حجّاج در این هنگام از خواب می پرید و می گفت: مالی و لسعید، مالی و لسعید؛ مرا با سعید چکار!
حجّاج در حال احتضار نیز مرتب بیهوش می شد و چون به هوش می آمد، می گفت: مالی و لسعید بن جبیر!15
دیدی که خون ناحق پروانه، شمع را چندان امان نداد که شب را سحر کند
بر سکّوی شهادت
پس از آنکه سعید خود را آماده شهادت کرد، حجّاج به او گفت: تو را می کشم، حال نوع کشتن را خودت انتخاب کن!
سعید گفت: تو مختاری؛ زیرا به خدا سوگند! به هر نحوی مرا بکشی، خدا هم تو را به بدترین وضع خواهد کشت!
حجّاج گفت: منظورت این است که تو را عفو کنم؟
سعید گفت: اگر عفو شدم، خدا بر من منّت نهاده است و تو تبرئه نخواهی شد.
حجّاج گفت: او را با شمشیر بکشید!
سعید خندید!
حجّاج پرسید: برای چه خندیدی؟
از جسارت تو بر خدا و حلم او نسبت به تو خندیدم!
هرچه زودتر گردن او را از بدنش جدا کنید.
سعید رو به قبله نمود و این آیه مبارکه را زیر لب زمزمه کرد: «وجّهتُ وجهی للذی فطرالسموات و الارض حنیفاً و ما انا من المشرکین»16؛ من روی خود را به سوی کسی کردم که آسمان ها و زمین را آفریده؛ من در ایمان خود خالصم و از مشرکان نیستم.
حجّاج گفت: او را در جهت مخالف قبله قرار دهید.
وقتی صورتش را از قبله برگرداندند، این آیه را تلاوت کرد: «فاینما تولّوا فثمّ وجه اللّه»17؛ و به هرسو رو کنید، خدا آنجاست.
حجّاج گفت: صورتش را بر زمین بگذارید. چنین کردند. او نیز این آیه را قرائت کرد: «منها خلقناکم و فیها نعیدکم ومنها نخرجکم تارةً اخری»18؛ شما را از آن (زمین) آفریدیم و در آن باز می گردانیم؛ و بار دیگر (در قیامت) شما را از آن بیرون می آوریم.
حجّاج دستور ذبح او را داد. سعید گفت: بعد از شهادتین، جانم را بگیر تا روز قیامت در حالی که دست هایت به خون من آغشته است، مرا ملاقات کنی.19
سرانجام سر سعید را از بدنش جدا کردند. در حالی که سر روی زمین آغشته به خون غلطیده بود، کلمه مبارکه «لا اله الاّ اللّه» را تکرار می کرد. سر ساکت نشد، تا اینکه حجّاج پای روی دهان غرقه به خون سعید نهاد، آنگاه سر سعید از ذکر بازماند!20
آرامگاه
در تاریخ شهادت سعید اختلاف است؛ برخی شهادت وی را دهم ماه رمضان یا شعبان سال 94 یا 95 ق. در 57 سالگی و یا 49 سالگی دانسته اند.
آرامگاه وی در منطقه واسط، حوالی شهر حیّ بغداد (محلّ شهادت او به دست حجّاج) است. قاضی نوراللّه شوشتری می نویسد: قبر او در واسط معروف است. عمارت سابق آستانه سعید به عصر صفویه باز می گردد که در قرن یازده هجری احداث شد. این مکان در سال 1378 ق. به تشویق مرحوم آیة اللّه حکیم و به همّت شیخ عبدالامیر نجفی آل منام و اهالی تجدید بنا گردید.
این آستانه دارای یک صحن وسیع با چهار دروازه ورودی است. حرم، در وسط صحن قرار گرفته و اطراف حرم، ایوان سرپوشیده و در وسط، آرامگاه قرار دارد. بر بالای مقبره، گنبد زیبایی بنا شده است.21
سخنان حکمت آمیز
سعید دارای سخنان گرانمایه ای است که ذکر برخی از آنها خالی از لطف نیست؛ لذا در این نوشتار به برخی از آنها اشاره می کنیم:
هلال بن جناب گوید:
سعید بن جبیر را در مکه ملاقات کردم، پرسیدم: مردم از چه طریق گمراه می گردند؟
فرمود: «مِن قِبَلِ علمائهم؛ از ناحیه دانشمندان شان».
راستی چنین است که در روایات هم می خوانیم: «اذا فَسَدالعالِم فسَد العالَم؛ هرگاه دانشمندی فاسد شد، جهانی را به فساد می کشاند.»
برعکس: «اذا صلح العالِم صلح العالَم».
نیز شخصی از سعید پرسید: خضاب بر روی مرد چطور است؟
سعید گفت: خداوند بنده اش را با سفیدی مو، نورانی می گرداند و تو نور خدا را خاموش می کنی.22
روایات
سعید بن جبیر بیش از 184 مورد23 از امام زین العابدین علیه السلام و ابن عباس، روایت نقل نموده است. بیشتر روایات وی در موضوع ولایت و فضائل معصومان علیهم السلام است که به چند نمونه بسنده می کنیم:
حادثه روز پنج شنبه
سعید بن جبیر می گوید: ابن عباس گفت: روز پنج شنبه چه پنج شنبه ای، درد پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم شدّت یافته بود؟ حضرت فرمود: «دوات و استخوان کتفی را بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که بعد از من، هرگز گمراه نگردید.» اطرافیان گفتند: گویا رسول اللّه هذیان می گوید (العیاذباللّه) و سخنان درشت گفتند و مغلطه کردند. آنان رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم را اندوهناک و منزجر ساختند، لذا فرمود: «اطراف مرا خلوت کنید و مرا تنها گذارید.» و چیزی ننوشت.24
جانشینان پیامبراسلام صلی الله علیه و آله وسلم
سعید بن جبیر از ابن عباس نقل می کند که پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: «خلفای من و حجّت های الهی بر توده مردم بعد از من دوازده نفرند. اوّلشان برادرم علی و آخرشان فرزندم (مهدی)… است».25
ویژگی ها
سعید بن جبیر در شب زنده داری و انس با قرآن، نمونه و بی نظیر بود. وی هر دو شب یک ختم قرآن می نمود، چنانچه خودش می گوید: در مکه قرآن را در دو رکعت نماز ختم کردم.
ابن ایاس می گوید: در یکی از شب های ماه رمضان، سعید گفت: قرآن را نگه دار تا من از حفظ بخوانم. چنان کردم و سعید از جایش حرکت نکرد تا این که قرآن را ختم نمود.
او در حال عبادت توجه خاص و خشوع عجیبی داشت.
سعید بن عبید می گوید: سعید بن جبیر امام جماعت ما بود و چون به آیه مبارکه «اذ الاغلال فی اعناقهم و السلاسل یسحبون»؛ «در آن هنگام که غل و زنجیرها بر گردن آنان قرار گرفته و آنها را می کشند.» می رسید، چند بار تکرار می کرد.26
پی نوشت ها:
1. اصحاب خمسه امام، عبارتند از: سعید بن جبیر، سعید بن مسیّب، محمد بن جبیر، یحیی بن امّ طویل و ابوخالد کابلی.
2. «انّ سعید بن جبیر کان یأتمّ بعلی بن الحسین علیه السلام و کان علیٌّ علیه السلام یثنی علیه و ماکان سبب قتل الحجّاج له الاّ علی هذا الامر و کان مستقیماً»؛ (شاگردان مکتب ائمه علیهم السلام ، ج 2، ص 279).
3. رجال کشّی، ج 1، ص 332.
4. دائرة المعارف تشیّع، ج 1، ص 94.
5. مجالس الواعظین، ج 3، ص 111.
6. الطبقات الکبری، ج 6، ص 268.
7. مجالس الواعظین، ج 3، ص 111.
8. طبقات الکبری، ج 6، ص 269.
9. همان، ص 26.
10. مجالس الواعظین، ج 3، ص 111 115؛ روضات الجنّات، ج 4، ص 38 و 39.
11. طبقات مفسران شیعه، بخشایشی، ج 1، ص 353؛ روضات الجنات، ج 4، ص 38 و 39.
12. مجالس الواعظین، ج 3، ص 111 115.
13. همان؛ وفیات الاعیان، ج 2، ص 372؛ اعلام زرکلی، ج 2، ص 93.
14. رجال کشّی، ج 1، ص 335؛ وفیات الاعیان، ج 2، ص 372.
15. قاموس الرجال، ج 5، ص 86.
16. همان، ص 87؛ وفیات الاعیان، ج 2، ص 374.
17. انعام / 79، ترجمه آیة اللّه مکارم شیرازی.
18. بقره / 115.
19. طه / 55.
20. مروج الذهب، ج 2، ص 167؛ وفیات، ج 2، ص 373.
21. قاموس الرجال، ج 5، ص 87.
22. مجالس الواعظین، ج 3، ص 111؛ دائرة المعارف تشیّع، ج 1، ص 94.
23. الطبقات الکبری، ج 6، ص 273 و 276.
24. مرکز کامپیوتری دارالشفاء.
25. شاگردان مکتب ائمه علیهم السلام ، ج 2، ص 286.
26. بحارالانوار، ج 51، ص 71.
27. الطبقات الکبری، ج 6، ص 270 و 271؛ غافر/71.
میثم تمّار
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
گاهی فضیلت های برجسته و ارزشمند، در چهره و زندگی و صفات انسان های والا بروز می کند. از این رو آشنایی با این گونه انسان ه، قرار گرفتن در برابر (آینه های حق نما)ست و درس پاکی و ایمان می دهد. (میثم تمار)، یکی از این انسان های والاست که به اختصار با سیمای دوست داشتنیِ او آشنا می شویم.
ترسیمی از شخصیت میثم تمّار
(میثم)، فرزند یحیی، ابتدا غلام زنی از طایفه بنی اسد بود، حضرت علی(ع) او را خرید و آزاد کرد. 1 وی در زمان پیامبر نیز می زیست; هر چند در حوادث زمان آن حضرت یادی از او نشده، اما او را از اصحاب پیامبر(ص) به شمار آورده اند.
میثم تمّار، مسلمانی فداکار و شیعه ای وفادار و خالص بود. گفته اند که شش پسر داشت که همه همچون پدر، در راه ایمان و مسلمانی استوار بودند و از هواداران اهل بیت به شمار می رفتند. آنها مورد علاقه امامان شیعه بودند. امام حسین، امام باقر و امام صادق بارها از میثم به نیکی یاد کرده اند.2
ارتباط میثم با علی(ع) در زمان خلافت آن حضرت صمیمی تر و بیشتر شد. د ر همان زمان بود که حضرت او را از بردگی رهاند و آزاد کرد.
وی شیفته آن بود که از محضر امیر مؤمنان علی (ع) علم و حکمت بیاموزد. از این رو دل و جان خود را دربست در اختیار معارف علوم علوی گذاشت. حضرت (ع) نیز که او را لایق و با استعداد یافت، دانش و حکمت های فراوانی به وی آموخت، حتی برخی اسرار را که به هر کس نمی توان گفت و آگاهی از حوادث آینده و بلاها و فتنه های زمانه را در اختیار او گذاشت. از این رو میثم تمّار را (صاحب سرّ) امیر المؤمنین می دانند.3
گاهی میثم تمّار، گوشه ای از آموخته ها و رازهایی را که از امام خود فرا گرفته بود، با مردم در میان می گذاشت و مایه شگفتی آنان می شد. این نوع علوم و آگاهی ها را (علم مَنایا و بلایا) می نامند. میثم تمار، رازدار بود و جز به ضرورت و هنگام نیاز، آنچه را از مولایش فرا گرفته بود، فاش نمی ساخت.
وی در کوفه می زیست و میان او و امام علی(ع)، صمیمیتی خاص وجود داشت. حضرت گاهی به مغازه خرما فروشی او می رفت و هم صحبتش می شد و در این دیدارها از قرآن و حکمت های دینی به او می آموخت.4
در صحنه های مختلف، پا به پای یاران خالص علی(ع) حضور داشت و همچون پروانه ای از فروغ ولایتِ علوی، نور می گرفت. همراه افراد زبده ای چون (کمیل) در مواقف نیایش و عبادت مولا حاضر می شد. انیس شب های عرفانی آن حضرت و همدم راز و نیازهای امام بود.
صحنه هایی از عبادت های نیمه شب حضرت در صحراهای بیرون کوفه و رازگویی های مولا با چاه، از زبان میثم تمّار نقل شده است.5
میثم، به واسطه آنچه از زبان مولایش شنیده بود، از شهادت خود آگاه بود. حضرت روزی به او فرمود: ای میثم! چه خواهی کرد آن روز که فرزند ناپاک بنی امیه (ابن زیاد) از تو بخواهد از من بیزاری بجویی؟
میثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهم کرد.
امام (ع) فرمود: در غیر این صورت تو را به دار می آویزند و می کشند.
گفت: صبر و مقاومت می کنم. این در راه خدا برایم قابل تحمل است… .
از این رو میثم، پیوسته دار بر دوشی بود که انتظار شهادت داشت و شهادت بر سر عقیده و ایمان را افتخار می دانست و با همه خطرها و فشاره، هرگز از دفاع و جانبداری خاندان رسالت و خط امامت و ولایت دست برنمی داشت. پس از شهادت امیر المؤمنین(ع)، گاهی از کوفه به مدینه می رفت و با امام حسن و امام حسین^ دیدار می کرد.
مردم کوفه، در آن دوران خفقان که امویان حکومت را در دست داشتند، فضایل اهل بیت و مناقب امیر مؤمنان را از زبان او می شنیدند. او به توصیه مولایش علی(ع) عمل می کرد و فضیلت های آن حضرت و این خاندان پاک را همه جا نشر می داد، با آن که می دانست او را دستگیر خواهند کرد و از شاخه نخلی به دار خواهند آویخت. حتّی آن درخت خاص ّ را هم می دانست کدام است.
گاهی هنگام عبور از کنار آن درخت که علی(ع)به وی نشان داده و فرموده بود که بعداً با این درخت، ماجراها خواهی داشت، می ایستاد و در پای آن نخل نماز می خواند و می گفت: مبارکت باد ای نخل! مرا برای تو آفریده اند و تو برای من روییده ای. همیشه به آن نخل می نگریست. 6
ویژگی های میثم
میثم تمّار، ویژگی های برجسته ای داشت; از جمله:
1 ـ خطابه و سخنوری: میثم، بیانی رسا و نطقی گویا داشت و در بازار کوفه، رئیس صنف میوه فروشان و سخنگوی آنان بود. او هنگام شکایت بازاریان کوفه از ابن زیاد، به عنوان نماینده آنان نزد والی کوفه رفت.7
2 ـ تفسیر قرآن: از آموخته های دیگر میثم تمّار از علی بن ابی طالب(ع)، علم قرآن و معارف کتاب الهی بود. روزی میثم با ابن عباس ـ که او نیز از شاگردان علی(ع) در تفسیر قرآن بود ـ در مدینه دیدار کرد و به او گفت: آنچه از تفسیر قرآن می خواهی بپرس. من تمام قرآن و تأویل آن را نزد علی(ع) فرا گرفته ام. ابن عباس، کاغذ و دواتی طلبید تا سخنان میثم را در تفسیر قرآن بنویسد. میثم در باره جزئیات شهادت خویش، طبق آنچه از امیر مؤمنان شنیده بود، با ابن عباس صحبت کرد و او را شگفت زده نمود.8
3 ـ راوی حدیث: وی احادیث بسیاری از علی(ع) شنیده و آنها را در یک مجموعه گردآوری کرده بود. آنچه در فرصت های مختلف از پیشوای خود روایت می کرد و از حوادث آینده خبر می داد، اهتمام او را به این موضوع نشان می دهد. دو تن از پسرانش به نام صالح و یعقوب نیز مطالبی را از نوشته های او روایت کرده اند. 9
4 ـ علم به اسرار: همچنان که پیشتر اشاره شد، او علم (بلایا و منایا) داشت; یعنی از حوادث آینده و نحوه مرگ و میر افراد و فتنه هایی که بعداً قرار بود اتفاق بیفتد، خبر داشت. هم نامه سربسته می خواند و هم راز نشنیده می گفت و آن همه را از مولایش امام علی(ع)فرا گرفته بود; مثلاً شهادت خود را پیش گویی می کرد، خبر مرگ معاویه را یک هفته قبل از آن به ابو خالد گفته بود، قیام مختار را در کوفه نیز پیش گویی کرده بود10، از حادثه جان گداز کربلا هم خبر داشت، با آن که خودش سال ها پیش از آن واقعه به شهادت رسید.
روزی به زنی به نام (جبله مکّی) گفته بود: این امت، پسر دختر پیامبرشان را در دهم محرم می کشند و دشمنان خدا این روز را مبارک می دانند; این داستانی است که مولایم امیر مؤمنان(ع)به من خبر داده و فرموده است که همه چیز بر حسین بن علی(ع) خواهد گریست. 11
روزی در مجلس بنی اسد با حبیب بن مظاهر (از شهدای کربلا) دیدار کرد و با او گفتاری مفصل داشت. حبیب، در سخنی اشاره آمیز، خبر از شهادت میثم داد و گفت: گویا پیرمردی را می بینم که در راه دوستی با خاندان پیامبر، او را به دار می زنند و بر چوبه دار، شکمش را می درند (اشاره به شهادت میثم در کوفه).
میثم هم در جوابش گفت: من نیز مردی سرخ رو را می بینم و می شناسم که برای یاری فرزند دختر پیامبرش قیام می کند و کشته می شود و سرش در کوفه گردانده می شود (اشاره به شهادت حبیب در کربلا).
مردمی که شاهد این گفت گو بودند، سخنان آن دو بزرگوار را مسخره کردند و دروغ پنداشتند ; اما چند روزی نگذشت که میثم بر دار آویخته شد و چندی بعد نیز حبیب بن مظاهر در کربلا شهید شد و سر او را نیز بر نیزه زده، به کوفه آوردند. 12
فرجام سرخ
وقتی میثم از سفر حج به سوی کوفه برمی گشت، ابن زیاد دستور دستگیری او را داده بود. این در آستانه حوادث پیش از قیام امام حسین (ع)و عاشورا و اوضاع بحرانی کوفه بود. گماشتگان والی، در (حیره) میثم را پیش از آن که به کوفه و خانه خود برسد، دستگیر کردند. وی هنگام دستگیری، سالخورده و نحیف بود و جز پوستی بر استخوان هایش نمانده بود;13 هر چند قلبی شجاع و دلی نیرومند داشت.
او را پیش ابن زیاد بردند. حرف هایی میان او و ابن زیاد ردّ و بدل شد. والی کوفه از او پرسید: پروردگارت در کجاست؟ میثم تمار جواب داد: در کمین ستمگران، که تو نیز یکی از آنانی.
گفت: باید از علی بن ابی طالب(ع) بیزاری بجویی و به او ناسزا بگویی، و گرنه دست ها و پاهایت را بریده، بر دار خواهم آویخت.
میثم گفت: مولایم علی (ع)به من خبر داده که مرا به دار می آویزی و زبانم را می بُری.
ابن زیاد برای ابراز دشمنی خود، گفت: دست و پایت را می برم و رهایت می کنم تا دروغ مولایت آشکار شود.
دستور داد او را به دار آویختند. میثم تمار بر فراز دار هم از فضایل علی بن ابی طالب(ع) می گفت و اعلام می کرد: ای مردم! هر کس دوست دارد حدیثی از سخنان علی(ع) را بشنود، پیش از آن که کشته شوم بیاید. من شما را از حوادث آینده تا پایان جهان خبر می دهم. مردم مشتاقانه برای شنیدن سخنانش گرد آمدند و او از فراز دار بر ایشان سخن گفت و فضایل خاندان پیامبر را به گوش مردم می رساند.
سرانجام، دشمنان این سخنان را تاب نیاوردند، از این رو به دستور ابن زیاد، زبان او را بریدند و وی را با ضربت نیزه ها بر فراز دار به شهادت رساندند.
میثم تمّار، عمری را پاک، با ایمان و در خط اهل بیت زیست و سرانجام جان خود را در راه وفاداری صادقانه به ایمان خویش از دست داد. شهادش میلاد سرخی برای او بود و با آن فرجام نیک، به آرزویش رسید.
مدتی پیکر پاک او بر سر دار بود و ابن زیاد برای زهر چشم گرفتن از مخالفان اجازه نمی داد آن را پایین آورند. هفت نفر از دوستان غیرت مند او با هم هم پیمان شدند و شبی نگهبانان را غافلگیر کردند، جسد را پایین آوردند و آن را به خاک سپردند. مأموران، فردا صبح جنازه را بر دار ندیدند و هر چه گشتند نیافتند. 14
امروز، مرقد مطهر و الهام بخش آن شهید راه عقیده و ایمان، در محلی میان نجف و کوفه است و شیفتگان حق، آن را زیارت می کنند.
درود خدا بر (میثم تمّار)، این فدایی راه حق و الگوی رشادت و پاکی و مبارزه با ستمگران.
پی نوشت ها:
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 291.
2ـ بحار الانوار، ج 53، ص 113.
3ـ سفینة البحار، ج 2، ص 524.
4ـ همان، ص 525.
5ـ بحار الانوار، ج 40، ص 200; نفس المهموم، ص 60.
6ـ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، همان، ص 292.
7ـ رجال کشّی، ص 86.
8ـ سفینة البحار، همان، ص 524.
9ـ همان.
10ـ رجال کشّی، ص 80; بحار الانوار، ج 42، ص 125.
11ـ بحار الانوار، ج 45، ص 202; در ادامه همین روایت آمده است که میثم، نشانه ای هم به جبله گفته بود. وی می گوید: یک روز از خانه بیرون آمدم، دیدم خورشید که بر دیوارها می تابد، همچون پارچه ای است که به رنگ سرخ، رنگ آمیزی شده باشد. صیحه ای کشیدم و گفتم: به خدا سوگند، سرورمان حسین بن علی(ع) کشته شد. و همان گونه بود که او از میثم شنیده بود.
12ـ نفس المهموم، ص 60.
13ـ همان، ص 59.
14ـ رجال کشّی، ص 83.
حبیب بن مظاهر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
یکی از ستارگان فروزانی که در روز عاشورا، بر گِرد خورشید کربلا، حسین بن علی (ع) پروانه وار چرخید و جان خود را فدای مولایش کرد، حبیب بن مظاهر اسدی است. برای الهام گیری از ایمان و حیات و جهاد و شهادت اسوه های فضیلت و الگوهای دین داری و تعهّد، در این شماره با شخصیت والای این شهید عاشورایی آشنا می شویم.
سابقه نورانی
طایفه «بنی اسد» افتخارات فراوانی داشت و افراد آن، خوش نام و خدمت گزار پیامبر و اهل بیت بودند. «حبیب»، از این طایفه بود. سال تولد او را یک سال پیش از بعثت نوشته اند. بنابراین سال هایی که پیامبر خدا (ص) در مکه دعوت خویش را آغاز کرد، او کودکی بیش نبود. و زمانی که آن حضرت حاکم مسلمانان بود و در مسند قدرت و حکومت قرار داشت، وی ایام جوانی خود را می گذراند.
پس از هجرت حضرت رسول به مدینه، او به حضور پیامبر رسید، اسلام را فرا گرفت و حکمت های متعالی دین و معارف قرآنی را از زبان آن حضرت شنید و آموخت و توفیق آن را یافت که در شمار اصحاب پیامبر قرار گیرد و احادیثی را که از محمد امین (ص) می شنید، برای دیگران هم روایت کند.(1) اما بیشترین بهره معنوی را از حضور امیرالمؤمنین و امام حسن و امام حسین (علیهم السلام) برد که در ادامه اشاره خواهد شد.
رسول خدا (ص) به وی علاقه داشت. آن حضرت چون می دید او با حسین بن علی (ع) مأنوس و هم بازی است، پیشانی اش را بوسید و فرمود: «فانا احبّه لحبّه لولدی الحسین؛(2) من او را دوست دارم، زیرا فرزندم حسین (ع) را دوست دارد.»
برخی از تاریخ نگاران، او را از تابعین (نسل دوم مسلمانان پس از پیامبر) به شمار آورده اند و در زمره اصحاب رسول خدا از او یاد نکرده اند،(3) ولی به هر حال چهره پرفروغ و معنوی وی نشان می دهد که فرزانگی و فروزندگی خود را از دودمان رسالت به ارمغان برده و زندگی پربارش که به حماسه شهادت ختم شد، در سایه تعالیم قرآن و عترت شکل گرفته است.
جلوه های معنوی
حبیب بن مظاهر، علاوه بر آن که سیمایی جذاب و جمالی شایسته داشت، از کمال معنوی هم برخوردار بود. او را از حافظان قرآن نام برده اند. وی شب ها پس از نماز عشا تا صبح، قرآن را ختم می کرد.(4) این نقل، گواه تهجّد و شب زنده داری و الفت او با حضرت معبود بود.
بود زلطف سحر بیشتر صفای حبیب
شکفته آتش صد نی به ناله های حبیب
کند به شب همه شب ختم، دور قرآن را
کدام عاشق صادق رسد به جای حبیب
دلش زعشق و دو چشم از سرشک، مالامال
بلند ناشده جز نام حق ز نای حبیب(5)
در رکاب علی (ع)
پس از وفات پیامبر و وقایع تلخ و اسف باری که برای امت مسلمان پیش آمد و بسیاری خط ولایت را رها کردند، حبیب بن مظاهر از جمله کسانی بود که در صراط مستقیم حق و ولایت علوی ثابت قدم و استوار ماند و در شمار یاران خاصّ و خالص و حواریّون و شاگردان ویژه حضرت علی (ع) قرار گرفت و در ردیف کسانی همچون: میثم تمّار، رُشَید هَجَری، عمرو بن حمق خزاعی و دیگران، از حاملان علوم امیرالمؤمنین (ع) بود.(6)
حبیب، از زمانی که حضرت امیر (ع) کوفه را مرکز خلافت خویش قرار داد، به این شهر آمد و ساکن آن جا شد و در رکاب آن بزرگوار در همه نبردها حضور داشت.(7)
آموخته هایش از حضرت علی (ع)، او را در علومی همچون: فقه، تفسیر، قرائت، حدیث، ادبیات، جدل و مناظره، پیش تاز ساخته بود. وی در زمره گروه ویژه از اصحاب امیرالمؤمنین با عنوان «شرطة الخمیس»(8) بود و از این جا می توان به میزان عشق، اخلاص، فداکاری و اطاعت محض او از مولایش پی برد، چرا که این گروه ویژه، یاران همیشه آماده و گوش به فرمانی بودند که در پی مأموریت های خاصّ اعزام می شدند و با مولای خود پیمان شهادت و اطاعت بسته بودند.
پیرو ولایت در عصر امویان
فشارهایی که در دوران حکومت بنی امیه بر پیروان اهل بیت وارد می شد، عرصه زندگی را بر آنان تنگ می کرد و همین سختی ها میزان پایداری موالیان خاندان رسالت و خط امامت را معیّن می ساخت.
با شهادت امیرالمؤمنین (ع) در سال چهل هجری، امام حسن مجتبی (ع) رهبر مسلمانان شد. اما با اتفاقاتی که پیش آمد و به امضای قرارداد صلح میان آن حضرت و معاویه انجامید، رفته رفته شرایط بر دوست داران اهل بیت سخت تر گردید.
حبیب بن مظاهر در این دوره، از چهره های بارز شیعه در کوفه بود. در دورانی که تبلیغات امویان بر ضد آل علی گسترده می شد و شیعیان در وضع خفقان باری به سر می بردند، وی از وفاداران خط امامت و در اطاعت امام حسن مجتبی (ع) بود. پس از شهادت آن حضرت و امامت سیدالشهدا (ع)، سیاست سرکوب و اِعمال فشار از سوی معاویه هم چنان ادامه داشت و شیعیان به پیروی از امامشان، آن شرایط سنگین سیاسی و اختناق و سرکوب را صبورانه پشت سر می گذاشتند.
حبیب بن مظاهر، برای هرگونه فداکاری در راه مبارزه با ظلم و حمایت از حق، آمادگی داشت. وی حتی از سرانجام حیات خویش نیز آگاه بود و مولایش علی (ع) او و میثم تمّار را از پیش آمدهای آینده مطّلع کرده بود. حادثه زیر که در کوفه اتفاق افتاد، این نکته را ثابت می کند:
روزی میثم تمّار، سوار بر اسب، از جایی که گروهی از طایفه بنی اسد نشسته بودند می گذشت. حبیب را دید که سوار بر اسب می آید. به یک دیگر نزدیک شدند و به همان حالت، روی اسب با هم سخنانی طولانی گفتند. در پایان این دیدار، حبیب بن مظاهر، خطاب به میثم تمّار گفت: گویا پیرمرد خربزه فروشی را می بینم که در راه عشق و محبت دودمان پیامبر (ص) او را به دار می آویزند و بر فراز چوبه دار، شکمش را پاره می کنند.
میثم نیز گفت: من هم مردی را می شناسم سرخ رو، با گیسوانی بلند (اشاره به حبیب بن مظاهر) که در راه یاری فرزند رسول خدا، حسین بن علی (ع) به میدان می رود و کشته می شود و سر بریده اش را در کوفه می گردانند.
آن دو پس از این دیدار و گفت و گو از هم جدا شدند. حاضران در آن جا که این گفت و گو را شنیده بودند، پیش خود آن سخنان را لاف زنی و دروغ پنداشتند و درباره حرف هایشان صحبت می کردند که رُشید هَجَری (از یاران با وفای حضرت علی) از راه رسید و سراغ میثم و حبیب را از آنان گرفت. گفتند: همین جا بودند و چنین و چنان گفتند و رفتند.
رُشید گفت: رحمت خدا بر میثم باد، یادش رفت این نکته را هم بیفزاید که به آورنده سر بریده حبیب بن مظاهر، صد درهم بیشتر جایزه می دهند و آن گاه سر را در شهر می گردانند.
حاضران که با تعجب حرف های رشید را می شنیدند، گفتند: این شخص از آن دو نفر هم دروغ گوتر است!
ولی طولی نکشید که آن پیش گویی ها تحقّق یافت و مردم با چشم خود دیدند آن چه را که در آن روز شنیده بودند.(9)
در نهضت عاشورا
با مرگ معاویه، یزید بر تخت خلافت نشست. امام حسین (ع) بنابر تکلیف الهی خویش، از بیعت با یزید امتناع کرد و از مدینه به مکه هجرت نمود.
در کوفه، شیعیان در خانه سلیمان بن صرد جمع شدند و درباره اوضاع جدید به گفت و گو پرداختند و با توجه به اعتراض سیدالشهدا (ع) به روی کار آمدن یزید و امتناع وی از بیعت و رفتن به مکه، تصمیم گرفتند از حسین بن علی (ع) دعوت کنند تا به کوفه بیاید و با حمایت شیعیان آن جا، بر ضد امویان قیام کند.
نخستین دعوت نامه ای که از کوفه به مکه ارسال شد، به امضای چهار نفر رسیده بود که یکی از آنها حبیب بن مظاهر بود.(10) این نامه در آن شرایط، روحیه سلحشوری و شجاعت و حق محوری آنان را نشان می داد. روح بلند حبیب را نیز از همین اقدام دلیرانه می توان شناخت.
کوفیان نامه های فراوانی برای امام نوشتند. آن حضرت برای ارزیابی اوضاع کوفه، نماینده خود «مسلم بن عقیل» را به آن جا فرستاد. در جلسه ای که در این شهر تشکیل شد، «عابس شاکری» که از فداییان راه ولایت بود، آمادگی خود را برای هرگونه ایثار و جان بازی در راه حسین (ع) اعلام نمود.
حبیب بن مظاهر پس از سخنان عابس، اولین نفری بود که برخاست و با عزم و اراده ای استوار چنین گفت:
رحمت خدا بر تو باد ای عابس! حرفت را شنیدم. آن چه در دل داشتی با کوتاه ترین و رساترین کلمات بر زبان آوردی. به خدای یگانه سوگند، ما هم بر همین عقیده ایم… .(11)
حبیب و مسلم بن عوسجه، از فعال ترین چهره های این حرکت انقلابی بودند که مخفیانه و دور از چشم مأموران حکومت، به نفع مسلم بن عقیل از مردم بیعت می گرفتند. با عوض شدن والی کوفه و آمدنِ ابن زیاد که سیاست سرکوب و دست گیری را پیش گرفت، افراد قبیله حبیب و مسلم بن عوسجه، آن دو را مخفی کردند تا از گزند عبیدالله بن زیاد در امان بمانند و در هنگام لازم به جانب داری از حق و ولایت برخیزند.(12)
وقتی امام حسین (ع) می خواست از مکه به سمت کوفه حرکت کند، نامه ای به حبیب بن مظاهر نوشت و از او تقاضا نمود که خود را به کاروان وی ملحق سازد.
در آن نامه آمده بود:
از حسین بن علی بن ابی طالب به دانشمند فقیه، حبیب بن مظاهر:
اما بعد، ای حبیب! تو خویشاوندی و قرابت ما را به رسول خدا (ص) می دانی و ما را بهتر از هر کس می شناسی. تو که صاحب اخلاق نیکو و غیرت می باشی، در فدا کردن جان در راه ما دریغ مکن تا جدم رسول خدا (ص) پاداش آن را در قیامت به تو عطا کند.(13)
حبیب با دریافت این نامه، هم دوست صمیمی اش مسلم بن عوسجه را خبر کرد و وقتی از نزدیک شدن کاروان حسینی به کوفه آگاه شدند، مشتاقانه تصمیم گرفتند به امام بپیوندند و علی رغم بی وفایی و سست عهدی کوفیان، وفای خویش را به خط اهل بیت (ع) ثابت کنند.
گرچه کوفه تحت کنترل بود و ورود و خروج اشخاص، زیر نظر ابن زیاد قرار داشت، اما این دو مرد شجاع و باوفا، مخفیانه خود را به امام حسین (ع) رساندند، در حالی که چند روز از فرود آمدن آن حضرت به سرزمین کربلا گذشته بود. روز هفتم محرّم بود، حبیب با دیدن یاران اندک امام و سپاه فراوان دشمن، از آن حضرت اجازه خواست تا به قبیله اش برود و آنان را به نصرت سیدالشهدا فرا خواند.
امام اجازه داد. حبیب نزد قبیله خود رفت و وضع کربلا و غربت امام و محاصره اهل بیت را در آن سرزمین به آنان خبر داد و از آنها خواست که به یاری حجت خدا و فرزند پیامبر بشتابند. قوم او اظهار هم بستگی کردند و هفتاد نفر آماده پیوستن به امام شدند. در مسیر حرکت، به دلیل لو رفتن این تصمیم، پانصد سوار از نیروهای ابن زیاد به فرماندهی «ازرق» در پی آنان رفتند تا مانع پیوستن ایشان به امام شوند.
تلاش و مجاهدت حبیب و همراهانش به جایی نرسید و چون دیدند یارای مقابله با سواران کوفه را ندارند، شبانه به خانه های خود برگشتند، اما حبیب بن مظاهر دوباره نزد سیدالشهدا (ع) رفت و آن چه را پیش آمده بود گزارش داد. امام نیز فرمود: هر چه خدا خواهد، همان خواهد شد. هیچ نیرو و قوّتی نیست، مگر به قدرت خداوند.(14)
حبیب و روح عاشورایی
حبیب بن مظاهر، هم خودش شیفته فداکاری در راه امام حسین (ع) بود و هم می کوشید دیگران را به این جبهه فلاح و رستگاری بکشاند. علاوه بر دعوت از قوم بنی اسد، کوشش بیدارگرانه وی برای نجات فریب خوردگانی که در سپاه باطل گرد آمده بودند، اقدام دیگری بود که او انجام داد.
اوج روح عاشورایی حبیب، در شب عاشورا و آن روز حماسی و خونین جلوه گر شد. در شب عاشورا، وقتی نافع بن هلال از گفت و گوی امام حسین (ع) و زینب کبری فهمید که آن بانوی شجاع از وفا و ماندگاری یاران اطمینان ندارد، به سرعت خود را به حبیب رساند. او نیز هم رزمان مخلص و جان بر کف را صدا زد و دسته جمعی به سوی خیمه های حرم حسینی رفتند و در مقابل آنها ایستادند. حبیب به نمایندگی از آن جمع، چنین گفت:
«سلام و درود بر شما ای سروران ما، ای خاندان رسالت!
این شمشیرهای جوانان شماست که سوگند خورده اند تیغ در نیام نبرند، مگر آن که بر گردن دشمنانتان فرود آورند. این هم نیزه های جوانان و غلامان شماست که سوگند خورده اند آنها را در سینه دشمنانتان بنشانند.»(15)
حسین بن علی (ع) بیرون آمد و از حبیب و همراهانش تشکر کرد و از خدا خواست که پاداش نیک به آنان عطا کند.
صبح عاشورا، فرصتی بود که حبیب، عشق و اخلاص و وفای خود را نشان دهد.
یاران، یکایک به میدان می رفتند و می جنگیدند و به شهادت می رسیدند. هنگامی که مسلم بن عوسجه بر خاک افتاد، حسین بن علی (ع) و حبیب بن مظاهر خود را به بالین او رساندند. حبیب، دوستش را به بهشت خدا مژده داد. مسلم نیز گفت: خدا تو را مژده بهشت دهد. حبیب از مسلم خواست اگر توصیه و وصیتی دارد بگوید. مسلم گفت: تو را وصیت می کنم که با این مرد (امام حسین) باشی و تا دم مرگ در رکابش بجنگی و به شهادت برسی.
حبیب گفت: به خدای کعبه سوگند که چنین خواهم کرد.
وقتی حبیب بن مظاهر، این مجاهد سال خورده و صحابی غیور به میدان رفت و در دل سپاه دشمن شجاعانه می جنگید، این رجزها را می خواند:
من حبیب بن مظاهرم. آن گاه که آتش نبرد بر افروخته شود، یکه سوار میدان نبردم. شما اگر چه از نظر نفرات از ما بیشترید، اما ما، مقاوم تر و وفادارتریم، حجّت و دلیل ما برتر و منطق ما آشکارتر است و ما از شما پروا پیشه تر و استوارتریم.(16)
پیر شهر خاموشم، مرد جان فشانی ها
پیرم و به سر دارم عشقی از جوانی ها
ریگ ریگ این صحرا می شناسد عشقم را
بس که هر کجا دادم عشق را نشانی ها(17)
سرانجام این سرباز فداکار پس از هلاکت 62 نفر از سپاه دشمن، بدن پاکش بر زمین گل رنگ کربلا افتاد و در سن 75 سالگی به فیض شهادت رسید، در حالی که موهای سفید صورتش از خون سرش رنگین بود.
حسین بن علی (ع) خود را به بالین این مجاهد شهید رساند و فرمود: از خدای بزرگ پاداش خود و حامیانم را انتظار دارم.(18)
و چنین بود که آخرین برگ نورانی کتاب «ایمان، جهاد و شهادتِ» حبیب بن مظاهر ورق خورد و الگویی ماندگار برای همه خداجویانِ حق طلب و یاوران دین و ولایت گردید.
قبر پاک این فدایی پاک باخته با ضریح کوچک و زیبایی که دارد، در حرم مطهّر ابا عبد الله الحسین (ع) و در سمت چپ درِ ورودی از سمت قبله قرار داد.
درود خدا بر او و همه رهروان راهش باد.
پی نوشت:
1) ابصار العین فی انصار الحسین، ص 56.
2) بحارالانوار، ج 44، ص 244.
3) همچون شیخ طوسی و مؤلّف استیعاب و اسد الغابة.
4) اعیان الشیعه، ج 4، ص 554.
5) محمدحسین بهجتی (شفق).
6) سفینة البحار، ج 1، ص 405.
7) ابصار العین فی انصار الحسین، ص 56.
8) شمس الدین، انصار الحسین، ص 66.
9) سفینة البحار، ج 1، ص 405.
10) شیخ مفید، الارشاد، ص 203.
11) تاریخ طبری، ج 7، ص 237.
12) اعیان الشیعه، ج 4، ص 554.
13) فاضل دربندی، اسرار الشهادة، ص 390.
14) حیاة الامام الحسین بن علی، ج 3، ص 142.
15) شرف الدین، المجالس الفاخره، ص 94.
16) محدث قمی، نفس المهموم، ص 145.
17) محمد فخارزاده.
18) ابصار العین فی انصار الحسین، ص 60؛ اعیان الشیعه، ج 4، ص 555
الگوها و اسوه ها حمزه سید الشهداعلیه السلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در میان یاران حضرت رسول صلی الله علیه وآله، در سال های سخت آغاز اسلام، حضرت حمزه جایگاه والایی دارد. وی از حامیان شجاع دین اسلام و جان بر کفان رکاب پیامبر خدا بود و به پاس رشادت هایش در جنگ اُحد، ملقّب به «سید الشهدا» شد. پیامبر در باره او و حضرت علی علیه السلام گفته است: «بهترین برادرانم، علی و بهترین عموهایم، حمزه است».(1) در این شماره با گوشه ای از شخصیت آن شهید بزرگ آشنا می شویم:
پیش تاز ایمان
حمزه، فرزند عبدالمطّلب و عموی پیامبر اسلام بود. وی چهار سال پیش از واقعه «اصحاب فیل» در مکه به دنیا آمد. ارزش های اخلاقی بنی هاشم، عزتِ نفس، شهامت و بخشندگی این دودمان در شخصیت او تأثیر داشت و به همین دلیل، در دوران جاهلیت و حاکمیت افکار شرک آلود بر مردم حجاز، توانست به آیین پاک و حنیف حضرت ابراهیم وفادار بماند و به کارهای نیک و جوانمردی و حمایت از مظلوم و مبارزه با زورگویان بپردازد و پاک دامن و غیور، زندگی کند.
وقتی دعوت مقدس پیامبر اسلام آغاز شد و مردم به تدریج آیین توحید و پیام قرآن را می پذیرفتند، حمزه نیز به حقانیت دین خدا و دعوتِ برادرزاده اش حضرت محمدصلی الله علیه وآله آگاه شده بود، اما آشکار کردن ایمان و اعتقاد خود را در آن محیط به مصلحت نمی دید و منتظر روزی بود که زمینه فراهم شود و شیفتگی و دلدادگی اش را به اسلام و پیامبر خدا نشان دهد و آشکارا از دین حق پشتیبانی کند.
او که در اجتماعات مشرکان حضور می یافت، از نقشه ها، حرف ها و تصمیم های آنان بر ضد پیامبر آگاه می شد و در دل، به حمایت از حضرت رسول مصمّم تر می گشت. هر چه از عمر اسلام می گذشت و تعداد مسلمانان بیشتر می شد، دشمنی مشرکان هم افزایش می یافت. پیامبر در راه حق و صراط مستقیم الهی خویش مصمّم و استوار بود و همین عزم راسخ و اراده قاطع، در نظر حمزه بسیار ارزش مند بود. چند سالی از بعثت پیامبر گذشته بود که زمینه علنی کردن ایمان و عقیده اش فراهم شد. برخی مسلمان شدن او را در سال دوم و برخی در سال ششم بعثت دانسته اند.(2) ماجرا و داستان مسلمان شدنش بسیار شورانگیز است:
روزی پیامبر از نزدیکی «صفا» می گذشت. ابوجهل به آزار آن حضرت پرداخت و به ایشان اهانت و جسارت کرد. در همین اثنا، حمزه از راه رسید. هنگامی که از ماجرا آگاه شد، در پی ابوجهل رفت و با کمان خود چنان بر سر او زد که فرقش شکافت و خون جاری گشت. حاضران، رفتار حمزه را به حساب روحیه جوانمردی و حمایت از مظلوم گذاشتند و گفتند: تو که مسلمان نیستی، چرا از آزار محمدصلی الله علیه وآله این گونه بر آشفته شدی!؟ حمزه زبان گشود و اسلام خود را آشکار کرد و گفت: «من مسلمانم و به یکتایی خدا و نبوت پیامبر گواهی می دهم. به خدا سوگند، دست از ایمانم نخواهم کشید؛ اگر قدرت دارید، مرا از این راه باز دارید!»(3)
حمزه چنان با صلابت و شجاعت این سخنان را گفت که مشرکان جرئت هیچ گونه پاسخ گویی یا عکس العملی نیافتند. مسلمان شدن حمزه و حمایت آشکار او، اوضاع را دگرگون ساخت و جبهه پیروان پیامبر را تقویت کرد. آن گاه حضرت حمزه نزد پیامبر آمد و از او خواست تا دین خود را آشکارا تبلیغ کند و از احدی هراس نداشته باشد. پیامبر هم دعایش کرد و از خدا درخواست نمود تا ایمانش را استوار سازد. از آن پس، حمزه یکی از مدافعان قوی و پشتیبانان صریح حضرت رسول گشت و این حمایت آشکار، سبب کاهش آزارهای مشرکان گردید.(4)
مهاجری مخلص
در پی افزایش فشارهای مشرکان به پیروان پیامبر، گروهی به حبشه هجرت کردند. مدتی بعد، رسول خدا تصمیم گرفت به مدینه هجرت کند. گروهی از مسلمانان یثرب که به حج آمده بودند، با پیامبر خدا در «منا» دیدار کردند و هم پیمان شدند که اگر او و مسلمانان به مدینه هجرت کنند، از آنان حمایت نمایند.
حضرت حمزه، در ایجاد زمینه برای پیمان، پاسداری از پیامبر و پوشیده ماندن این دیدار پنهانی از مشرکان، نقشی فعال داشت. سرانجام پس از یکی دو سال، زمینه مهاجرت فراهم شد. پیش از هجرت پیامبر، گروهی به یثرب (مدینه) کوچ کردند که حمزه هم در میان آنان بود. وی در مدینه به انتظار آمدن رسول خدا لحظه شماری می کرد.
پیامبر به مدینه هجرت کرد. از یک سو رفته رفته قدرت اسلام بیشتر می شد و از سوی دیگر، دشمنی های مشرکان فزونی می یافت. تا این که اولین رویارویی مسلمانان و مشرکان پیش آمد. حضرت حمزه که به لقبِ پر افتخار اسدُ الله و اسدُ رسوله (شیر خد و شیر پیامبر خدا) ملقّب شده بود، در آن نبرد، فرماندهی را بر عهده داشت. رسول خدا پرچم را به او سپرد و وی را همراه سی نفر از مسلمانان برای مقابله با کاروانِ سیصد نفری قریش راهی پیکار کرد. گرچه در آن برخورد، جنگی پیش نیامد، ولی حمزه این افتخار را یافت که از سوی پیامبر، پرچم دار سپاه باشد. این حادثه در رمضان سال اول هجری اتفاق افتاد.(5)
حماسه آفرین جنگ بدر
نخستین برخورد نظامی میان مسلمانان و کفار قریش، در سال دوم هجری پیش آمد. کنار چاه های «بدر»، نیروهای مسلمان با سپاه ابوسفیان رو در رو قرار گرفته و در نهایت درگیر شدند. حضرت حمزه در صحنه های مختلف جنگ بدر، رشادت های عظیمی از خود نشان داد؛ از جمله در مرحله ای از نبرد که به صورت تن به تن انجام می شد، «حمزه» با یکی از دلیران قریش به نام «شیبه» جنگید و او را به هلاکت رساند. پس از چند نبرد تن به تن دیگر، حمله عمومی آغاز شد و حمزه، با دلاوری تمام به قلب سپاه دشمن می تاخت و با کشتن آنان حماسه های مکرّر می آفرید. در جنگ بدر که با پیروزی مسلمانان به پایان رسید، رشادت های حمزه و علی ابن ابی طالب علیه السلام نقش اصلی را در پیروزی داشت.
حضرت حمزه، همچنان با عقیده ای راسخ و عزمی استوار، در کنار برادرزاده اش حضرت محمدصلی الله علیه وآله به حمایت از دین خدا می پرداخت و بی صبرانه فداکاری می کرد تا مگر شربت شهادت را بنوشد. و سرانجام نبرد اُحد پیش آمد؛ نبردی که روح بلند حمزه از آن جا به ملکوت خدا پر کشید.
شهید معرکه اُحد
زمینه نبرد اُحد در سال سوم هجری پیش آمد. حمزه هم در کنار مسلمانان آماده فداکاری و جانبازی بود. در شب نبرد اُحد، پیامبر خدا که گویا می دانست عمویش در این جنگ به شهادت خواهد رسید، با او گفت و گو کرد و از اعتقاداتش پرسید و از وی خواست که خالصانه به یکتایی خدا و نبوت و رسالت محمدصلی الله علیه وآله گواهی دهد. حمزه نیز شهادتین و مباحث و موارد دیگر اعتقادی را بر زبان جاری ساخت. در پایان، پیامبر به او فرمود: بگو: «حمزه، سرور شهیدان و شیر خدا و شیر رسول خدا و عموی پیامبر است.»
از این سخنان پیامبر که بوی شهادت می داد، بغض در گلوی حمزه ترکید و اشک از چشمانش جاری شد و بسیار خوش حال گردید. پیامبر هم دعا کرد که او بر عقیده توحید، استوار بماند و تزلزلی در دلش پیش نیاید.(6)
نبرد اُحد در پیش بود. حمزه به پیامبر خدا می گفت: به خدا سوگند، من غذا نخواهم خورد تا آن که با دشمنان در بیرون مدینه پیکار کنم.(7)
جنگ اُحد در ماه رمضان اتفاق افتاد. مسلمانان در دامنه کوه اُحد، در شمال مدینه موضع گرفتند و صف ها را آراستند. پس از نبرد تن به تن، جنگ عمومی آغاز گشت. حمزه، قهرمانانه و بی تاب شهادت و با ایمانی استوار مبارزه می کرد. او با دو شمشیر می جنگید و فریاد می زد: من شیر خدایم!(8)
چندین بار، در دل میدان نبرد، شجاعانه جنگید و حماسه ها آفرید و با هر حمله اش، سپاه کفر از برابرش می گریختند. در مرحله اول، پیروزی از آنِ جبهه اسلام بود؛ اما با تخلفی که تعدادی از مسلمانان انجام دادند و تنگه حساس و پشت جبهه را که می بایست حفظ می کردند، رها کرده و به جمع آوری غنایم پرداختند، دشمن از این غفلت بهره گرفت و با دور زدن سپاه اسلام، از پشت حمله کرد.
در این مرحله نیز حضرت حمزه، رشادت های بسیاری از خود نشان داد و حمله های مشرکان را دفع کرد. اما در یک لحظه، «وحشی»، غلامِ هند (همسر ابوسفیان) از غفلت او استفاده کرد و نیزه ای به سویش پرتاب نمود. زخم آن نیزه به قدری شدید بود که حمزه بر زمین افتاد و پس از آن همه حماسه ها و دلاوری های خالصانه، در سن 59 سالگی به شهادت رسید. در این جنگ، ده ها نفر از مسلمانان نیز شهید شدند.
پس از پایان نبرد، پیامبر بر پیکر حمزه شهید و دیگر شهدا نماز خواند و جسد آن قهرمان دلیر را در دامنه کوه اُحد به خاک سپردند. مرقد مطهر او هم اکنون زیارتگاه عاشقان حق و زائران مدینه منوّره است.
مجموعه فضایل
حضرت حمزه سید الشهدا، در نگاه پیامبر خدا و امامان بزرگوارعلیهم السلام جایگاهی عظیم داشت. ستایش های بسیاری که از او شده، گواه این مقام و فضیلت است. پیامبر درباره وی فرمود: «یکی از کسانی که در روز قیامت سواره وارد محشر می شود، عمویم حمزه است؛ شیر خدا و شیر پیامبر خدا که سوار بر ناقه ‘’عضبا “می آید.»(9)
امام باقرعلیه السلام فرموده است: «بر ستون عرش الهی نوشته است: حمزه، شیر خدا و شیر پیامبر و سرور شهیدان است.»(10)
رسول خدا می فرماید: در روز قیامت، چهار پرچم به من داده می شود: پرچم «حمد» را خودم به دست می گیرم، پرچم «لا اله الا الله» را به دست علی علیه السلام می دهم، پرچم «الله اکبر» را به دست حمزه می سپارم و پرچم «سبحان الله» را به دست جعفر طیّار می دهم؛ آن گاه در برابر امت خویش می ایستم تا از آنان شفاعت کنم.(11)
پیامبر خدا به حمزه بسیار علاقه داشت و حتی شیفته نام او بود. مردی که صاحب فرزندی شده بود، خدمت پیامبر آمد و پرسید: نام او را چه بگذارم؟ فرمود: نامش را «حمزه» بگذار که محبوب ترین نام ها نزد من است.
پیامبر به حضرت حمزه لقب «سید الشهدا» داده بود تا آن که حادثه کربلا پیش آمد و امام حسین علیه السلام به این لقب معروف شد.
رسول گرامی اسلام برای حمزه چنان احترامی قائل می شد که پس از شهادتش، وقتی از جبهه اُحد به شهر مدینه برگشت، هم خودش گریان بود و هم دستور داد خانواده های انصار به خانه حمزه بروند و برای او گریه و سوگواری کنند.(12) همچنین به مسلمانان توصیه می فرمود: به زیارت قبر حضرت حمزه بروند. خودش نیز به کنار مدفن شهدای اُحد و قبر حضرت حمزه می رفت و بر آنان سلام می داد.
حضرت زهراعلیها السلام نیز هر دو سه روز یک بار، به زیارت قبر حمزه شهید می رفت و بر سر مزار او می گریست.(13)
زیارت قبر آن شهید، یاد آور حماسه های ایمانی و جهادهای عظیم مردانی است که عشق به خدا داشتند و برای اعتلای «کلمه الله» جان باختند و جاوید شدند.
از پیامبر اکرم روایت است که فرمود: «هر کس مرا زیارت کند، ولی عمویم حمزه را زیارت نکند، بر من جفا کرده است».(14) این است که زیارت حاجیان در مدینه پیامبر با شهدای اُحد، پیمان خون و میثاق وفاداری است.
حمزه سید الشهدا، الگوی ایمان، جهاد، سرمشق فداکاری و فرهنگ شهادت طلبی بود. امروز هم همه جای زمین، میدان اُحد است و هر سرزمینی، صحنه درگیری سپاه حق با باطل. و هر که در این راه جان دهد، رهپوی خط روشن حمزه قهرمان است.
نامش جاوید، یادش ماندگار و درجاتش در بهشت برین، برتر و افزون تر باد!
در جوانی حمزه عمّ مصطفی
با زره می شد مدام اندر دغا
اندر آخر حمزه چون در صف شدی
بی زره سرمست در غزو آمدی
سینه باز و تن برهنه پیش پیش
در فکندی در صف شمشیر خویش
خلق گفتندش که ای عمّ رسول
ای هُژبر صف شکن شاه فحول
چون جوان بودی و سفت و سخت وزِه
می نرفتی سوی میدان بی زره
گفت حمزه چون که من بودم جوان
مرگ می دیدم وداع این جهان
سوی میدان کس به رغبت کی رود
پیش اژدرها برهنه کی شود
لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
آن که مردن پیش چشمش تَهْلُکَه است
نهی لا تُلْقُوا بگیرد او به دست
آن که مردن پیش او شد فتح باب
سارِعُوا آید مر او را در خطاب
پینوشت ها:
1) بحارالانوار، ج 22، ص 274.
2) اسد الغابه، ج 2، ص 46؛ اعیان الشیعه، ج 6، ص 243.
3) اعیان الشیعه، همان.
4) سیره ابن هشام، ج 1، ص 312.
5) مغازی واقدی، ج 1، ص 9.
6) بحارالانوار، همان، ص 278.
7) مغازی واقدی، همان، ص 278.
8) اعیان الشیعه، همان، ص 245.
9) بحارالانوار، همان، ص 273.
10) همان، ص 280.
11) همان، ج 8، ص 7.
12) تاریخ طبری، ج 2، ص 210.
13) مغازی واقدی، همان، ص 313؛ اعیان الشیعه، همان، ص 246.
14) سفینة البحار، ج 1، ص 337.
نخست اخلاق خود را اصلاح کن
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابو علی سینا هنوز به سن بیست سال نرسیده بود که علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهی و طبیعی و ریاضی و دینیِ زمان خود، سرآمد عصر شد. روزی به مجلس درس ابو علی بن مسکویه، دانشمند معروف آن زمان، حاضر شد. با کمال غرور، گردویی را جلو ابن مسکویه افکند و گفت: مساحت سطح این را تعیین کن؟
ابن مسکویه جزوه هایی از یک کتاب را که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود (کتاب طهارة الاعراق) جلو ابن سینا گرفت و گفت: تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم! تو به اصلاح اخلاق خود محتاج تری از من به تعیین مساحت سطح این گردو.
ابو علی از این گفتار شرمسار شد و این جمله راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت.
نقل از: مرتضی مطهری رحمه الله داستان راستان، ج 1، ص 71