قراربود خطبه عقدمان را سید علے خواند
تو رفتی و خطبه خان عقدمان زینب ڪبری شد
چه سعادتےست برای من عروس بے بے بودن
و چه سعادتےست برای تو تا ابد وهب بودن
چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد
رفتیم بازار واسه خرید..
من دوتا شال خریدم…
یکیش #شال_سبز بود که چند بار هم
پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت:
خانومی،
اون شال سبزت رو میدیش به من؟
حس خوبے به من میده?
شما #سیدی و وقتے این شال سبز شما
هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم
گفتم:آره که میشه…?
گرفتش و خودش هم دوردوزش کرد
وشد شال گردنش
تو هـر ماموریتےکه میرفت یا به سرش مے بست
یا دور گردنش مینداخت …
تو ماموریت آخرش هم
هـمون شال دور گردنش بود که
بعد #شهادت برام آوردن
شهید محمدتقی سالخورده
Raheorooj
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را به علت عفونت می بریدیم.
دکتر گفت که این بار من نظارت می کنم و شما جراحی می کنید!
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر! بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!! بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!! تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم، دکتر گفت که از اینجا ببر… عفونت از این جا بالاتر نرفته!
لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می کرد خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران به شدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه می دانند.
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر… برو بالاتر… !!!
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود.
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم... گندم و جو می فروختم… خیلی سال پیش… قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم… .
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشم ببینم
????
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی میپرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
- اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار.
- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: میشود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است. شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر بیدارم.
- من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا
بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت : با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟
بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا میتوانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم?
معلم عصبانی دفتر را روی میز کوبید و داد زد:سارا!
دخترک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت:بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد،تو چشم های سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و دادم زد:چند بار بگم مشق هاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ها؟!
فردا ماردت رو میاری مدرسه…می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم.
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد؛ بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت:
خانوم! مادرم مریضه، اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن. اون وقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد. اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه. اون وقت…اون وقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم. اون وقت قول میدم مشقامو…..
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت: بشین سارا
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد.
چه خوب است آدم ها زود قضاوت نکنند، زود انگشت اتهام به یکدیگر دراز نکنند….
همیشه به یاد داشته باشید خیلی زود دیر میشود….?☹☹☹