استادى داشتم كه در درس اين جمله را زياد مى گفت : ((و هذا نهاية ما يتحقّق فيه كلّ محقّق )) يعنى اوج تحقيقات محققين روى زمين اين است .
گفتم : نه آقا! اين خبرها هم نيست . سعى كنيم حرف و طرح خود را بهترين و كامل ترين حرف ها نپنداريم تا سبب غرور خود و تكبّر شاگردمان نشود.
جلسه پاسخ به سؤ الات بود و من مسئول پاسخگويى به سؤ الات . سؤ ال اوّل مطرح شد، گفتم : بلد نيستم . سؤ ال دوّم ؛ بلد نيستم . سؤ ال سوّم ؛ بلد نيستم . تا بيست سؤ ال كردند؛ بلد نبودم ، گفتم : بلد نيستم . گفتند: مگر اسم جلسه پاسخ به سؤ الات نيست ؟ گفتم : پاسخ به سؤ الاتى كه بلدم . خوب اينها را بلد نيستم . خداحافظى كرده ، سالن را ترك كردم .
مردم بهم نگاه كردند و از سالن به خيابان ريختند و دور من جمع شدند و يكى يكى مرا بوسيدند. مى گفتند: عجب شيخى ! صاف مى گويد بلد نيستم !
در رژيم طاغوت ، شهيد محراب حضرت آيت الله مدنى در نورآباد كازرون تبعيد بود. من به ديدنش رفتم ، ديدم اين عالم ربّانى در تنهايى به سر مى برد. گفتم : از تنهايى ناراحت نيستيد؟ فرمود: من تنها نيستم ، در محضر خدا هستم . هرشبى كه مى خوابم ، يك قدم بخدا نزديك مى شوم و هر قدمى كه دشمنم (شاه ) برمى دارد، يك قدم از خدا دور مى شود.
زمان طاغوت در اتوبوس عازم سفرى بودم . شخصى مى خواست مرا عصبانى كند گفت : آقاى راننده ! آقا در ماشين تشريف دارند، موسيقى را روشن كنيد.
راننده هم نامردى نكرد و موسيقى را روشن كرد. من ماندم كه چه كنم ؟ پياده شوم يا بنشينم ؟ همين طور كه فكر مى كردم آن آقا گفت : حاج آقا چطوره ؟ خوشت مى آيد؟ گفتم : صحبت خوش آمدن و نيامدن نيست . غير از اين است كه خواننده اى مى خواند؟ گفت : نه . گفتم : من حيفم مى آيد مغزم را در اختيار اين خواننده بگذارم . اگر شما هم يك نوار داشته باشيد، هر صدايى را روى آن ضبط نخواهيد كرد.
زمان طاغوت براى تبليغ به اطراف زرّين شهر اصفهان رفته بودم . هرچه از مردم دعوت مى شد، كمتر كسى به مسجد مى آمد. در نزديكى مسجد جوانها واليبال بازى مى كردند. از آنها خواستم تا همبازى آنان شوم . با ترديد پذيرفتند، عبا و عمامه را كنار گذاشته و قدرى واليبال بازى كردم .
هنگام اذان شد، از آنها تقاضا كردم كه با من به مسجد بيايند و 5 دقيقه نماز و ده دقيقه به صحبت من گوش كنند. آنان پذيرفتند و از آن پس هرشب جوانها به مسجد مى آمدند.