يك سال براى زيارت به مشهد مقدّس رفتم . در حرم با حضرت رضا عليه السلام قرار گذاشتم كه يك سال مجّانى براى جوانها واقشار مختلف كلاس برگزار كرده و در عوض امام رضا عليه السلام نيز از خدا بخواهد من در كارم اخلاص داشته باشم .
مشغول تدريس شدم ، سال داشت سپرى مى شد كه روزى همراه با جمعيّت حاضر در كلاس از كلاس بيرون مى آمدم ، طلبه اى همين طور كه جلو من راه مى رفت نگاهى به عقب كرد، مرا ديد و به راه خود ادامه داد! من پيش خود گفتم : يا نگاه نكن يا اينكه من استاد تو هستم ، تعارف كن كه بفرماييد جلو! (اللّه اكبر)
به ياد قراردادم با امام رضا عليه السلام افتادم ، فهميدم اخلاص ندارم ، خيلى ناراحت شدم . با خود گفتم : قرآن مى فرمايد: ((لا نريد منكم جزاءً و لا شكوراً))(3) آنان نه مزد مى خواهند و نه انتظار تشكر. من كار مجّانى انجام دادم ، ولى توقّع داشتم از من احترام كنند!
خدمت آية اللّه ميرزا جواد آقا تهرانى داستانم را تا به آخر تعريف كرده و از ايشان چاره جوئى كردم . يك وقت ديدم اين پيرمرد بزرگوار شروع كرد به بلند، بلند گريه كردن ، نگران شدم كه باعث اذيّت ايشان نيز شدم ، لذا عذرخواهى كرده و علّت را پرسيدم ايشان فرمود: برو در حرم خدمت امام رضا عليه السلام و از حضرت تشكّر كن كه الا ن فهميدى كه مشرك هستى واخلاص ندارى ، من مى ترسم در آخر عمر با ريش سفيد در سنّ نود سالگى مشرك بوده و خود متوجّه نباشم .
وقتى دوره سطح را در حوزه تمام كردم ، متحيّر مانده بودم كه چه برنامه اى براى خودم داشته باشم . دوستانم به درس خارج فقه رفتند، امّا من سرگردان بودم . بالاخره تصميم گرفتم جوان هاى محل را به خانه ام دعوت كنم وبراى آنان اصول دين بگويم . تخته سياهى تهيه كردم ومقدارى هم ميوه وشيرينى خريدم وشروع به دعوت كردم .
بعد ديدم كار خوبى است ولى يك دست صدا ندارد، طلبه ها مشغول درس هستند و جوانها رها و مفاسد بسيار، در فكر بودم كه آيا كار من درست است يا كار دوستان ، من درس را رها كرده ام به سراغ جوانها رفته ام و آنها جوانها را رها كرده به سراغ درس رفته اند. تا اينكه يكى از فضلاى محترم روزى به من گفت : در خواب ديدم كه به من گفتند: لباست را بپوش تا خدمت امام زمان عليه السلام برسى . به محضر آقا رسيدم ، امّا زبانم گرفت ، به شدّت ناراحت شدم تا اينكه زبانم باز شد. از آقا سؤ ال كردم : الا ن وظيفه چيست ؟ فرمودند: وظيفه شما اين است كه هر كدام تعدادى از جوانها را جمع كنيد و به آنها دين بياموزيد.
در بعضى شب هاى جمعه كه در نجف بودم توفيقى بود كه به كربلا مى رفتم واز آنجا كه دعا زير گنبد امام حسين عليه السلام مستجاب است ، از استادم پرسيدم : چه دعا و درخواستى از خدا در آنجا داشته باشم ؟
ايشان فرمودند: دعا كن هر چه مفيد نيست ، علاقه اش از دل تو بيرون رود. بسيارند كسانى كه علاقمند به مطالعه يا كارى هستند كه علم يا كار بى فايده است .
در دعا نيز مى خوانيم : ((اعوذ بك مِن عِلم لاينفع )) خداوندا! از علم بدون منفعت به تو پناه مى برم .
به عيادت يكى از مراجع رفتم ، ايشان بلند شده عمامه اش را به سرگذاشت و نشست ، علّت را پرسيدم . فرمود: به احترام شما. من تقاضا كردم راحت باشد و استراحت كند، ايشان قبول كرده و فرمود: حال كه اجازه مى دهى من هم برمى دارم .
من تمام درسهايى كه در محضرش خوانده بودم فراموش كردم ، ولى اين خاطره براى من مانده كه به احترام من بلند شد و عمامه اش را به سر گذاشت .
استادى داشتم كه مدّتى خدمت او درس مى خواندم ، يك روز به هنگام درس ، درب اطاق باز شد. استاد بلند شد درب را بست وبرگشت و درس را ادامه داد.
گفتيم : آقا مى گفتى ما مى بستيم ، فرمود: خوب نيست استاد به شاگردش دستور بدهد!
خدا مى داند هر چه نزدش خواندم فراموش كرده ام ، امّا اين برخورد همچنان در ذهنم باقى مانده است .