چهارده ساله بودم كه طلبه شده و عازم شدم . پدرم آمد پاى ماشين و به من گفت : محسن ((اُستُر ذَهبَك و ذِهابك و مَذهبك )) يعنى پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار. گفتم : مذهب را براى چه ؟ امروز كه زمان تقيّه نيست ! گفت : منظورم اين است كه هيچ وقت براى نماز مقيّد به يك مسجد نشو، چون كه اگر روزگارى به دليلى خواستى آن مسجد را ترك كنى مى گويند: خط ها دوتا شده ، يا آقا مسئله اى پيدا كرده و يا اين طلبه … و اگر وارد مسجد ديگرى شوى مى گويند: جاسوس است .
فرزندم ! مثل امّت باش و به همه مساجد برو و مقيّد به جا و مكان و لباس و شخص خاصّى مباش .
روزى به پدرم گفتم : مى خواهى من چه كاره بشوم ؟ گفت : خوب درس بخوان ، دوست دارم مرجع تقليد و عالم ربّانى مثل آيت الله بروجردى بشوى .(1) گفتم : شما ثواب پدر آقاى بروجردى را بردى . چون به اين نيّت مرا به قم فرستادى .
نوجوان بودم و عازم سفر مشهد، به قهوه خانه اى رسيديم . مردم وارد دستشويى شدند. يك نفر چندتا آفتابه را كنار هم چيده و چوب بلندى در دست گرفته بود و هركس مى آمد آفتابه اى را بردارد به دست او مى زد و مى گفت : اين را برندار، آن را بردار. من گفتم : اين آقا چرا اينطورى مى كند؟ گفتند: اين بنده خدا دنبال پست و مقام مى گردد و جايى گيرش نيامده ، بر آفتابه ها رياست مى كند!
بچه بودم با دوستانم مى رفتيم به روستاهاى اطراف كاشان ميوه هاى درختان را مى خورديم و وقتى صاحبش مى آمد فرار مى كرديم ، فكر مى كردم چون به سن تكليف نرسيده ام مسئوليّتى ندارم . سالها گذشت تا اينكه در حوزه آموختم كه تعرّض به مال مردم ضمانت دارد، گرچه در زمان كودكى باشد.
با لباس روحانيّت به همان روستا رفتم و صاحب باغ را پيدا كردم و داستان را برايش تعريف كرده و حلاليت طلبيدم . صاحب باغ از اين حركت خيلى خوشحال شد و علاوه بر حلال كردن ، ما را به خانه اش مهمان كرد.
بعضى از روزها به حضور در نماز جماعت در اوّل وقت موفّق نمى شدم ، تصميم گرفتم هرروز كه از نماز اوّل وقت غافل شدم مبلغى را به عنوان جريمه بپردازم . پس از مدّتى حضورم مرتّب شده بود به خود گفتم : تو براى جريمه ناراحتى يا براى از دست رفتن پاداش نماز جماعت ؟!