شما استثنایی هستید!
null
یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد. او پرسید: “چه کسی این بیست دلار را میخواهد؟” دستها بالا رفت. او گفت: “من این بیست دلار را به یکی از شما میدهم. اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.” او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید: “چه کسی هنوز اینها را میخواهد؟” باز هم دستها بالا بودند. او جواب داد: “خُب، اگر این کار را کنم چه؟” او پولها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد، بعد آنها را برداشت و گفت: “مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را میخواهد؟” بازهم دستها بالا بودند!
سپس گفت: “هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم، شما هنوز هم آنها را میخواستید. چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار میارزید. اوقات زیادی ما در زندگی رها میشویم، مچاله میشویم، و با تصمیمهایی که میگیریم و حوادثی که به سراغ ما میآیند آلوده میشویم. و ما فکر میکنیم که بیارزش شدهایم!
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد… شما هرگز ارزش خود را از دست نمیدهید. شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.
ارزش ما در شکست یا پیروزی نیست… ارزش ما در این جمله است که: “ما که هستیم؟”
من پاسخ این پرسش را میدانم!! هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید…
Esfandune.ir
هنر ندیدن شکست
null
خانواده داشت از بازدید شب عید به منزل برمی گشت. پدر رانندگی میکرد. مادر به شیشه جلوی ماشین خیره شده بود و رانندگی پدر را می پایید. من هم که کوچکتر از همه بودم بین خواهر و برادر بزرگتر از خودم وسط صندلی عقب نشسته بودم و از آنجا به چشمان بابا که گه گاه از آیینه عقب را نگاه میکرد زل می زدم و برایش شکلک درمی آوردم!
اصولا هر وقت از مهمانی برمی گشتیم مادر در وصف حرف ها و رفتارها و حتی سکوت و سکون تک تک حضار در میهمانی کلی صحبت داشت. بی اختیار میان حرف مادرم پریدم و گفتم: “مامان! تو هم به اندازه ما یعنی سه ساعت توی میهمانی بودی! پس چطور است که تو به اندازه سی ساعت در مورد آن صحبت می کنی!” و خنده بابا و برادر گرامی و اخم مامان و پس گردنی خواهرم از پشت به من فهماند که این قضیه مربوط به خانمهاست و ما آقایان باید آن را به زبان نیاوریم.
البته ناگفته نماند که بلافاصله با پاشنه پا روی نوک کفش خواهرم یک میخ نامریی کوبیدم تا دیگر ناغافل مرا پس گردنی نزند. مادر می گفت: “من از این در عجبم که چطور این جناب آقای مدیر شرکت کشتیرانی که دوتا از کشتی هایش همین هفته پیش غرق شده اند انگار نه انگار که شکست مالی داشته و همین طوری یکریز داشت می خندید و لطیفه می گفت و بقیه را به خنده می انداخت!” نوبت خواهرم بود که بحث را ادامه دهد! او هم با هیجان گفت: “دخترشان را دیدی! گونه سمت چپش توی تصادف یک ماه پیش بریده شده بود و یک چاله بزرگ روی صورتش به وجود آمده بود. اما انگار نه انگار که زشت شده و طوری عادی با همه برخورد می کرد که انگار در اوج زیبایی و سلامت است. من که یک جوش کوچک روی پیشانی ام سبز می شود شب تا صبح خواب توپ پینگ پونگ می بینم. اما او با چه وقار و اعتماد به نفسی در میهمانی حضور یافته بود!
خواهرم ساکت شد. من عمدا هیچی نگفتم. البته معمولا رسم این بود که از بزرگ به کوچک هر کدام یک چیزی می گفتند. و همین باعث شد که چند ثانیه ای سکوتی معنادار بین ما حاکم شود. طوری که بابا از توی آیینه به من زل زد و پرسید: “حالت خوبه بابا!؟” و خواهرم با خنده گفت: “به گمانم پس گردنی من محکم بوده و باعث شده زبونش را گاز بگیرد و قورت بدهد” با این جمله همه بی اختیار زدیم زیر خنده! مامان به بحث خود ادامه داد و گفت: “یعنی شما می گویید آنها متوجه نیستند که این همه اتفاق بد برایشان افتاده!؟” برادرم پاسخ داد: “چرا متوجه اند، از بس ناراحتند خودشان تظاهر به خوشحالی میکنند تا دیگران مسخره شان نکنند و همین طور از غصه دق نکنند!”
خواهرم در مخالفت با برادرم گفت: “اصلا هم این طور نیست! آنها رفتارشان کاملا صمیمانه و واقعی و به دور از هر نوع ریاکاری بود. برای همین بود که ما وقتی آنجا بودیم اصلا احساس غریبگی نمی کردیم.” من باز ساکت شدم. بابا گفت: “تو چیز عجیبی ندیدی!؟” نفسی عمیق کشیدم و گفتم: “چیز عجیبی ندیدم! ولی کلی چیز یاد گرفتم.” مادر که انگار از به حرف افتادن من خوشحال شده بود با ذوق گفت: “چی یاد گرفتی!؟” گفتم: “یاد گرفتم که اگر آدم بعضی مواقع نیمه بینا باشد خیلی خوب است. یعنی گاهی اوقات بعضی چیزها را نبیند.”
پدر خودش بحث را ادامه داد و گفت: “حق با برادر کوچکتان است. این خانواده که ما امروز دیدیم صاحب نعمتی بودند به نام “ندیدن شکست!". تک تک اعضای این خانواده شکست می خوردند اما آن را نمی دیدند. یعنی متوجه نمی شدند که اتفاق غیر عادی که برایشان افتاده همان چیزی است که بقیه مردم به آن میگویند بدبختی و بدشانسی و شکست!! آنها این اتفاقات را فقط یک حادثه معمولی مثل بقیه اتفاقات عالم می دیدند. و به همین دلیل بود که آنها در زندگیشان کاملا شاد بودند. تمام اعضای خانواده دارای تحصیلات عالی بودند. هر کدام یک سرگرمی ورزشی داشتند. در امور مالی همگی خبره و مسلط بودند و از همه مهمتر به آینده هم کلی امید داشتند.”
با گفتن این حرف همه در فکر فرو رفتند. حتی خواهرم هم درد پا را فراموش کرده بود و دستش را دور گردن من حلقه کرده بود که مثلا ما با هم رفیق هستیم! اما من زرنگ تر از این حرف ها بودم و چهارچنگولی آماده بودم تا به محض اینکه خواست اشتباهی مرتکب شود با یک فن ترکیبی گاز گرفتن و چنگول زدن خودم را از دست او نجات دهم!! اما او تا رسیدن به خانه هیچ کاری نکرد. غیر از اینکه کفش هایش را درآورد و چهارزانو روی صندلی عقب نشست!!
Esfandune.ir
مردی که در اتاقش را قفل می زد
null
می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .
پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.
Esfandune.ir
خدا
null
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی فهمیده وزیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا…!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
(بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی)
Esfandune.ir
شاهزادگان مصری
null
دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد .
پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی .
گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون .
که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـة الانبیاء
من آن مورم که در پایَم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم ؟
Esfandune.ir