ایمان کوهنورد به خدا
null
کوهنوردی جوان میخواست به قله بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!
– آیا به من ایمان داری؟
کوهنورد گفت : آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
– پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
گفت: خدایا نمیتوانم.
– آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت
Esfandune.ir
بیل گیتس و جوان مسلمان
null
از بیل گیتس ثوتمند ترین انسان روی زمین پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت : بله فقط یک نفر از من ثروتمند تر است .
– چه کسی؟
– سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم
و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم
روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد
از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد
دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم
خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید
گفت : این روزنامه مال خودت بخشیدمش بردار برای خودت
گفتم : آخه من پول خرد ندارم
گفت : برای خودت بخشیدمش
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم
دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم
باز همان بچه بهم گفت : این مجله رو بردار برای خودت .
گفتم : پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی
تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه بهش میبخشی؟
پسره گفت : آره من دلم می خواد ببخشم از سود خودم میبخشم
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم
خدایا این بر مبنای چه احساسی این را میگوید.
بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم
گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته
یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره
خلاصه دعوتش کردند اداره
از او پرسیدم : منو می شناسی؟
گفت : بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که کل دنیا شما رو می شناسن
گفتم : سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی
دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی چرا این کار را کردی؟
گفت : طبیعی است چون این حس و حال خودم بود
گفتم : حالا میدونی چه کارت دارم؟
میخواهم اون محبتی که به من کردی راجبران کنم.
جوان پرسید: چه طوری؟
– هر چیزی که بخواهی بهت میدهم.
(خود بیل گیتس میگوید این جوان وقتی صحبت میکرد مرتب میخندید)
جوان سیاه پوست گفت : هر چی بخوام بهم می دی؟
– هر چی که بخواهی!
– واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم من به ۵۰ کشور آفریقایی وام دادهام
به اندازه تمام آنها به تو میبخشم.
جوان گفت : آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!
گفتم : یعنی چی؟ نمیتوانم یا نمیخواهم؟
گفت : میخواهی اما نمیتونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمیتوانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت : فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم
ولی تو در اوج داشتنت میخواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
اصلا جبران نمیکنه
با این کار نمیتونی آروم بشی
تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس میگوید : همواره احساس میکنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست !!!
Esfandune.ir
قاطر گران بها
null
روزی روزگاری در زمان های کهن مرد کشاورزی بود که یک زن نق نقو و اعصاب خورد کن داشت
که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی که به ذهنش می رسید شکایت می کرد
تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه مشغول بکار بود یا شخم می زد
یک روز وقتی که همسرش برایش ناهار آورد
کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ی درختی در پشت سرش راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد
چند روز بعد در مراسم تشییع جنازه زن کشیش متوجه چیز عجیبی شد
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد
مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد
اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد
او بعد از یک دقیقه گوش کردن به حرف های مرد سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد
پس از مراسم تدفین کشیش نزد کشاورز رفت و از کشاورز در مورد قضیه ای که دیده بود سوال کرد
کشاورز با لبخند گفت : خوب این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند
که چقدر خوب بود یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود بنابراین من هم تصدیق می کردم و سرم را به نشانه تایید حرف ها تکان می دادم
کشیش پرسید پس مردها چه می گفتند که مخالفت می کردی؟
کشاورز گفت : آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه ؟!!
Esfandune.ir
منطق از نگاه استاد
null
دو شاگرد در کلاس سر موضوعی بحث می کردند
و با اینکه نظریه ها یکی نبود هر کدام بر این باور بودند که حرف شان منطقی است
معلم کمی فکر کرد و وارد بحث شد :
گوش کنید مثالی می زنم :
دو مرد پیش من می آیند
یکی تمیز ودیگری کثیف
من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند
شما فکر می کنید کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه تمیزه چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند
پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها جواب دادند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه کثیفه چون او به حمام احتیاج دارد
و برای مرتبه چندم پرسید :
خوب پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد
خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید این یعنی منطق !
و از دیدگاه هر کس متفاوت است
Esfandune.ir
خرید معجزه
null
وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود ، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بودکه متوجه بچهای هشت ساله شود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکهها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت…..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه میخواهی؟ دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟! داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟ دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار
Esfandune.ir