قیمت تجربه
null
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت
او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه باز نشسته شد
دو سال بعد از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل
یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند
آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند
و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند
بنابراین نومیدانه به او متوسل شده بودند
که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است
مهندس این ا مر را به رغبت می پذیرد
او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد
و در پایان کار با یک تکه گچ علامت ضربدر
روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد
و با سربلندی می گوید : اشکال اینجاست
آن قطعه تعویض می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد
مهندس دستمزد خود را ۵۰/۰۰۰ دلار معرفی می کند
حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند
و او بطور مختصر این گزارش را می دهد
بابت یک قطعه گچ ۱ دلار
و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم ۴۹/۹۹۹ دلار
Esfandune.ir
کدام مستحق تریم ؟
null
شب سردی بود
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه
رفت نزدیک تر
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود
با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه
می تونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش
هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن
برق خوشحالی توی چشماش دوید
دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !
پیرزن زود بلند شد
خجالت کشید !
چند تا از مشتری ها نگاهش کردند !
صورتش رو گرفت
دوباره سردش شد !
راهش رو کشید رفت
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان مادر جان !
پیرزن ایستاد
برگشت و به زن نگاه کرد !
زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه
موز و پرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من
مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند
میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش
دوباره گرمش شده بود
با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه پیر شی !
خیر بیبینی این شب چله مادر!
Esfandune.ir
شادی برای همه
null
در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید
همه اینکار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد
اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند
ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند
دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد
طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند
دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست
وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است
شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید
Esfandune.ir
مردانگی
null
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند : چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟
بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
آنها تمامى راه ها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و … بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم
دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم
و آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند.
صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند
اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد
بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد
و بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد
آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟
براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟
ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید.
آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.
سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت
سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد
تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود.
یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاهآباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است.
گفتنی است در کنار این آرامگاه بازماندههای شهر گندی شاپور نیز دیده میشود.
Esfandune.ir
زیبایی
null
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است
اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است
عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند : فکر نمیکنی همسر قبلیات زیباتر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً!
اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید
اما همسر کنونیام این طور نیست
به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است
وقتی این حرف را میزند دوستانش میخندند و میگویند : کاملا متوجه شدیم
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت
زیرا “حس زیبا دیدن” همان عشق است
Esfandune.ir