?ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ…
?ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺑﺎﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن…
?ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺑﻪ ﺣﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺎﻧﻊ ﺑﺎﺵ…
?آرامش میخواهی؟
شکرگزار باش…
?ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍهی؟
کمک کن .تو توانایی . شاید همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن ندارند…
?ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﯿﯿﯿﯽ؟
با همه بی هیچ چشم داشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ…
?ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ هدف داشته باش…
?ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ .
?آراﻣش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وابسته نباش . ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ.
امیدوارم آرامش ، همنشین همیشگی شما باشد.❤️
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست …
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است!
✋?سلامی از مرگ نجاتش داد.?مى گویند در یکی از کشورها کارگری در سردخانه ماهی ها مشغول کار بود…..!!! در یکی از روزها قبل از اینکه تایم اداری تمام شودوارد سردخانه میشودکه کارهای عقب افتاده اش را به پایان برساند…!!!هنگامی که مشغول کارش بوددر را بر روی خودش بست..!!! خیلی سعی کرد در را باز کند اما هر چه سعی میکرد کارش نتیجه نمیداد شروع کرد به داد وبیداد کردن.ولی کسی صدایش را نمیشنید.اسم همکارانش را میبرد ولی همه به خانه هایشان رفته بودند وتایم کاریشان تمام شده بودو کسی در انجا نبود.!!!! بعد از گزشت پنج ساعت ؛ درحالی که مرد از شدت سرما به نفسهای اخرش رسیده بود ناگهان نگهبان در را باز میکندو مرد را نجات میدهد…!!!! و هنگامی که مدیر سردخانه از نگهبان میپرسد که از کجا فهمیدی که این مرد در سردخانه بود و با سایر کارکنان خارج نشده است ؟؟؟؟ نگهبان سردخانه جواب داد من سی سال نگهبان سردخانه هستم که روزی صدها نفر وارد و خارج میشوند وکسی با من سلام وخدا حافظی نمکند بجز این مرد و انروز این اقا برای رفتن با من خدا حافظی نکرد به همین خاطر فهمیدم که این اقا از سردخانه بیرون نرفته همه جای سردخانه را گشتم تا اورا اینجا یافتم… در نهایت یک کلمه طیبه که به این سادگی از ان میگذریم شاید نجات دهنده جانمان باشد ?
داستانی
زنی که اهل کشور چین بود باتنها فرزندش در کمال خوشی زندگی میکردند ، ناگهان اجل سر رسید و پسر را از دامان مادر جدا کرد ؛ مادر به خاطر فوت تنها فرزندش خیلی ناراحت شد…
به همین خاطر نزد حکیم روستا رفت واز حکیم روستا خواست تا به او دارویی دهد شاید فرزندش به زندگی برگردد ، هرچند آن دارو سخت هم باشد
حکیم روستا نفس عمیقی کشید - ومیدانست که این کار شدنی نیست - بعد گفت : شما دارو میخواهی ؟ خیلی خوب
ای زن از منزل یکی از اهالی روستا یک دانه گیاه برایم بیار بشرطی که آن دانه گیاه مال منزلی باشد که هیچ وقت ناراحتی ندیده باشند!!
با تمام وجود زن دنبال خانه ای میگشت که دانه گیاه داشته واصلا ناراحتی ندیده باشند !
زنگ خانه ای را به صدا درآورد ، خانم جوانی در را باز کرد ، زن از خانم جوان پرسید : آیا اهل این خانه هیچوقت ناراحتی دیده اند؟
خانم جوان لبخندی ازروی ناراحتی زد وگفت :
خانه ما هیچ وقت روی خوشی به خود ندیده !!
وخانم جوان ادامه داد که : یک سال است که شوهرش فوت کرده ؛ وچهار فرزند برایش باقی گذاشته ؛ وبه خاطر ناتوانی مجبورشدم أسباب واثاثیه منزل رابفروشم ومیبینی که قسمت کمی از آنها باقی مانده.
زن از حرفهای خانم جوان متأثر وناراحت شد ولی به روی نیاورد.
قبل از غروب آفتاب زن به خانه دیگری در روستا رفت وهمان درخواست را از صاحب خانه کرد، وناگهان متوجه شد که شوهر آن صاحب خانه مریض احوال است ،
وغذا ومایحتاجی ندارند که به بچهایشان بدهند ، آن خانه را ترک کرد وبه طرف بازار رفت ، وهرچی پول در جیب داشت با آن غذا و آرد و روغن ووووو خرید وبه همان منزل برگشت ، ود ر غذا دادن به اهالی آن منزل هم مشارکت کرد وبعد از آنها خداحافظی کرد.
فردای آن روز این خانه وآن خانه می کرد ودنبال دانه گیاه میگشت ؛ واین عمل به درازا کشید ، اما متاسفانه خانه ای را گیر نیاورد که ناراحتی نداشته باشند ، تا از آن دانه گیاهی بگیرد.
وبعد از گذشت چندین روز ، این زن با تمامی اهل روستا دوست شده بود ؛ واصلا از یاد برده بود که دنبال چی میگردد.
بخاطر اینکه در مشاکل وسختیهای مردم روستا ذوب شده بود، وزن از یاد برده بود که حکیم روستا بهترین دارو را برای ناراحتی به او داده .
شما تنها نیستی ، هر وقت مشکلات بسویت آمدند بدان که غیر از شما کسانی هستند که بیشترین مشکلات را دارند.
داروی حکیم روستا تنها داروی اجتماعی برای کسانی که با مردم الفت دارند نیست ..
بلکه دعوتی است که تا هر کس از دنیای خصوصی خود بیرون آید ؛ وهر آنچه در توان دارد بامردم اشتراک گزارد ..
قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه میان شاگردان قرعه کشی شود. معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند. وقتی نام حسن درآمد خود آقا معلم هم خوشحال شد. چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود. وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد روی همه ی انها نوشته شده بود حسن… مهربانی های صادقانه کودکی هایمان را از یاد نبریم…
کسی که برایت آرامش بیاورد مستحق ستایش است.
انسان ها را در زیستن بشناس نه در گفتن در گفتار … همه آراسته اند…