ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ( ﻉ ) ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ !
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ۳ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺷﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﯽ
ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ
ﮐﻨﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ
ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ …
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﺩﺭﺏ ﺧﺎﻧﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﺩﺍﺩﻧﺪ
ﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺗﺠﺎﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﮐﯿﺴﻪ ﺻﺪ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ
ﺣﻀﺮﺕ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ
ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﺣﻀﺮﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻋﻠﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﭼﺎﺭ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻭ ﺁﺳﯿﺐ ﺩﯾﺪﮔﯽ ﮐﺸﺘﯽ ﺍﻣﺎﻥ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﻭ ﺧﻄﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﮐﻪ ﺷﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﺁﺳﯿﺐ ﺩﯾﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻧﺬﺭ
ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺍﮔﺮ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺘﯿﻢ ﻫﺮﯾﮏ ﺻﺪ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺑﺪﻫﯿﻢ .
ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﻭ
ﺗﻮ ﺍﻭﺭﺍ ﻇﺎﻟﻢ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ !
ﺍﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻭ ﻣﻌﺎﺵ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺁﮔﺎﻩ است…
دخترکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت :
یکی از سیب هاتو به من میدی ؟
دخترک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید !
سیمایش داد می زد که چقدر از دخترکش ناامید شده
اما دخترک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت :
بیا مامان !
این یکی ، شیرین تره !
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود ..!
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
پادشاهی درویشی را به زندان انداخت،
نیمه شب خواب دیدکه بیگناه است،
پس او را آزاد کرد،
پادشاه گفت حاجتی بخواه
درویش گفت: وقتی خدایی دارم که نیمه شب تو را بیدار میکند تا مرا از بند رها کنی، نامردیست که از دیگری حاجت بخواهم.
یک انگلیس از مرد مسلمانی پرسید به چه دلیل زن هایتان حجاب می کنند وچگونه مورد پسند شما واقع میشند ،مرد مسلمان لبخندی زد وتو عدد شکلات ازجیبش در اورد یکی را ازجلدش دراورد وبه زمین خاک الود انداخت وشکلات دیگر را با جلدش به زمین انداخت واز مرد انگیلسی گفت من اگر بگویم یکی از شکلاتها را بردار ومصرف کن کدام یکی را برمیداری مرد درجواب گفت معلوم است شکلاتی که دارای پوشش است مرد مسلمان گفت به همین دلیل زنان ما حجاب میکنند ومورد پسند ما هستند.
کسی داشت راه می رفت، پايش به سکه ای خورد.
فکر کرد سکه طلا است، نورکافی هم نبود،
کاغذی را آتش زد و گشت ببيند چی هست،
ديد يک دو ريالی است.
بعد ديد کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده است.
گفت:
چی را برای چی آتش زدم!
واقعا اين زندگیِ غالب ما انسانها است.
ما يک چيزهای بزرگ را برای چيزهای بسيار کوچک آتش می زنيم.
و خودمان هم خبر نداريم!
??