عنوان: قلم یا کلنگ قاضی
قلمی از قلمدان قاضی افتاد. شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانۀ مرا با آن ویران کردی.
عنوان: تاریخ: سلسله پادشاهان پیشدادیان در ایران
کهن ترین پادشاهان ایران زمین (از اسطوره تا واقعیت)
در اسطوره های ایران اولین سلسله ی پادشاهی را پیشدادی می نامند به معنای “مقدم". این سلسله از کیومرث شروع و به گرشاسب ختم می شود. البته کیومرث جزء پادشاهان این سلسله محسوب نمی شود و کسی است که از او انسانهای اولیه یعنی “مشی و مشیانه” بوجود آمدند.
در اساطیر ایران اولین پادشاه “هوشنگ” نام دارد. او کسی است که آتش را کشف و رام کرد و استفاده از آن را به مردم آموخت. جشن “سده” یادگاری از هوشنگ می باشد. می توان این طور گفت که دوره هوشنگ دوره کشف آتش توسط ایرانیان و استفاده از آن است که به صورت اسطوره در آمده است.
تهمورث پسر هوشنگ است که به او تهمورث دیوبند گویند. وی سال ها بر پشت اهریمن سوار بود تا اینکه اهریمن با حیله و نیرنگ توانست همسر تهمورث را فریب بدهد. همسر تهمورث به اهریمن می گوید که در سراشیبی البرز کوه، ترس بر تهمورث مستولی می شود. اهریمن نیز از این ترس استفاده کرده و در روز بعد در سراشیبی البرز کوه تهمورث را به زمین زده و می بلعد.
پس از وی"جمشید” به جنگ اهریمن می رود و او را شکست می دهد. او نیز مانند بسیاری از پهلوانان و ایزدان از “ایزدبانو آناهیتا” طلب کمک و یاری می کند. بنا به نوشته اوستا، جمشید پادشاهی بود که آریاییان را پس از یخبندانی بزرگ از سرزمینهای سرد به بیرود، به سوی ایرانویج (مرکز نژاد و تخمهٔ آریا) رهنمون شد.
دوره جمشید باشکوه ترین دوره آریائیان است. او صنعتگری، ساختمان سازی، کشتی سازی و دریانوردی، به وجود آوردن عطر از گل های خوش بو و بسیاری از کارهای دیگر را به مردم می آموزد.
جمشید جشنی بزرگ با حضور تمامی انسانها، حیوانات، دیو و جن و …. در اولین روز از فروردین ماه برگزار کرده و این جشن را که با تاجگذاری وی نیز همراه بوده جشن نوروز می خواند که این یادگار تا به امروز باقیست.
در نهایت جمشید به سبب غرور خود به دست “ضحاک” شکست خورده و با اره از وسط به دو نیم می شود.
“فریدون” از خاندان پیشدادیان پس از هزار سال بر ضحاک شوریده و او را شکست داده و در البرز کوه به بند می کشد. او نیز برای پیروزی بر ضحاک به درگاه ایزدبانو آناهیتا نیایش می کند. از ازدواج فریدون با “شهر نواز و ارنواز” سه پسر با نام های ایرج، سلم و تور بوجود می آید.
فریدون پادشاهی جهان را بین این سه تقسیم می کند. سرزمین غرب را به تور، شرق را به سلم و سرزمین ایران را به ایرج میدهد. ایرج به سبب حسد برادران بعدها کشته شده و فرزندش منوچهر انتقام پدر را می گیرد.
در زمان منوچهر است که بر اثر پیمان صلح بین ایران و توران، آرش کمانگیر جان در تیر می نهد .
پس از منوچهر به ترتیب نوذر، زو، گرشاسب به سلطنت می رسند و پس از آنها سلسله ی کیانیان روی کار می آیند.
پادشاهان سلسله ی پیشدادیان عبارتند از :کیومرث، هوشنگ، تهمورث، جمشید، فریدون، ایرج، نوذر، زو، گرشاسب.
عنوان: داستان دوست فلج آنتونی رابینز در بیمارستان
«آنتونی رابینز» در کتاب «یادداشتهای یک دوست» مینویسد: دوست من «دابلیو میچل» در یک حادثه وحشتناک موتورسیکلت دو سوم بدنش سوخت. هنگامی که در بیمارستان بستری بود تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، راهی برای کمک به اطرافیان خود پیدا کند، صورت او چنان سوخته بود که شناخته نمیشد. میچل اعتقاد داشت که لبخندش میتواند دنیای دیگران را روشن کند و چنین شد. او معتقد بود که میتواند موجب شادمانی دیگران شود، به درد دل مردم گوش کند و به آنان آرامش ببخشد و چنین کرد.
چند سال بعد حادثه دیگری برایش اتفاق افتاد. در یک سانحهی هوایی از کمر به پایین فلج شد. آیا امید خود را از دست داد؟ خیر… بلکه توجه او به پرستار زیبایی که در بیمارستان خدمت میکرد جلب شد. از خود پرسید:
“چگونه میتوانم دل او را به دست آورم؟”
دوستانش او را ابله خواندند. شاید هم در دل خود حرف آنها را تصدیق میکرد، با وجود این هرگز از رؤیاهای خود دست برنداشت. دابلیو میچل آینده خود را در کنار این زن بسیار تابناک میدید. بنابراین از فنون جلب توجه و هوش و شوخطبعی، روح آزاده، و شخصیت پویای خود برای جلب توجه او کمک گرفت و سرانجام با وی ازدواج کرد.
بیشتر مردم اگر در شرایط او باشند برای رسیدن به چنین هدفی کمترین تلاشی هم نمیکنند، اما او بخت خود را آزمود و زندگیش برای همیشه تغییر کرد. پس تعلل نکنیم و بدانیم که ما بهترین افراد برای داشتن یک زندگی عالی هستیم. بنابراین نباید خود را محدود کنیم. با خودتان دوست شوید، بابت اتفاقهایی که در گذشته رخ داده خود را مجازات نکنید بلکه خود را از مشکلات برگیرید و به راهحلها فکر کنید. اهداف و آرزوهای خود را در برگه سفیدی بنویسید و برای آنها زمان معین کنید. باور کنید اگر روزی دوبار در جای آرامی بنشینید و چند دقیقهای به هدفتان فکر کنید حتماً به آنها دست مییابید. لذت، غرور، هیجان ناشی از رسیدن به آرزوها را احساس کنید و در صفحه ذهن خود جزئیات شگفتانگیز آن موفقیت را به چشم ببینید و به گوش بشنوید. لازم نیست تنها به خودتان فکر کنید، بلکه کسان دیگری را هم که در زندگیتان نقشی دارند در نظر بگیرید. اگر دلیل کافی برای نیل به هدفهای خود داشته باشید واقعاً میتوانید هر کاری را در این جهان انجام دهید. پس به امید آرزوهای شاد برای همه شما.
عنوان: داستان نجات مسافر هواپیمایی که سقوط کرد
همیشه در هر اتفاقی از جانب خداوند خیری نهفته است، پس همیشه مثبت فکر کنید و در لحظه ای که با مشکلی برخورد می کنید شاید دقیقا برعکس فکر شما خداوند شما رو در مسیر خواستتون قرار داده وکلید نجات وخوشبختی رو بدستتون داده،همیشه و در همه حال شاکر نعمتهای خداوند باشیم. این داستان رو حتما بخونید تا بهتر متوجه بشید.
سرقت گوشی، مسافر پرواز ایران ۱۴۰ را از مرگ نجات داد
داستان مسافرت مادری شصت و دو ساله به سرزمین تاریخی طبس هم از شکل همین روایتهاست. چند روز قبل، به مادری شصت و دو ساله رسیدیم که اتفاقا قرار بود در همان روز سانحه، به سمت طبس پرواز کند، اما اتفاقی خیلی ساده باعث میشود که او از این سفر دل بکند و به خانهاش برگردد.
پوران بازدار به جام جم میگوید: در همان روز حادثه سقوط هواپیما، در فرودگاه نشسته بودم و ماموران قسمت فروش بلیت هم قول داده بودند که در صورت انصراف یکی از مسافران، من بهجای او به سمت طبس پرواز کنم. در حالی که یکی از مسافران از پرواز جا مانده بود و قاعدتا من باید به جای او سوار هواپیمای طبس میشدم، اما همان لحظه متوجه شدم که تلفن همراهم نیست و بعد از کلی جستجو نتوانستم آن را پیدا کنم، بعد از این اتفاق کلافه و عصبانی بودم و چون به شماره تلفنهای گوشی هم خیلی احتیاج داشتم، در نهایت از سوار شدن به هواپیما منصرف شدم و متوجه شدم تلفن همراهم را در طول مسیر دزدیده اند، چون بعد از آن هر کاری کردم و هرچقدر زنگ زدم نتوانستم گوشیام را پیدا کنم.
خانم بازدار میگوید وقتی شنیدم هواپیمایی در نزدیکی فرودگاه سقوط کرده است، بلافاصله به فرودگاه زنگ زدم و متوجه شدم همان هواپیمایی که من برای سوار نشدن به آن، غمگین و عصبی بودم، سقوط کرده است.
این مادر خوشاقبال اهل کرج، خانهدار و صاحب چهار فرزند است که قرار بود در همان روز حادثه به دوستش در طبس بپیوندد، از این شهر دیدن کند و پس از گشت و گذار در طبس، به دیدن یکی از اقوام در شهر خاش برود. او میگوید بعد از این حادثه، بارها در ذهنش، صحنه سوخته شدن در هواپیما و حتی صحنههای عزاداری خانوادهاش را مجسم کرده و هر بار که به این حادثه فکر میکند، بارها از خدا برای نجات جانش تشکر میکند.
برای مادری که به گفته خودش، عاشق سفرهای زیاد در فصل تابستان است، میتوانست پرواز طبس، آخرین سفر عمرش باشد و شاید به قول خودش، باید ممنون همان دزد گوشی باشد که واسطه نمردنش شده و زندگیاش را نجات داده است؛ دزدی که مصداق بارز «عدو سبب خیر میشود» شده است. حالا خانواده بازدار از اینکه مادرشان طعمه حریق هواپیمای مرگ نشده است، خوشحالند و برای زنده ماندن مادرشان، جشن گرفتهاند.
بازدار میگوید: از آن روز به بعد، حس عجیبی دارم، انگار دوباره به دنیا آمدهام. وقتی میگویند انسان باید قدر کوچکترین لحظات زندگیاش را هم بداند، داستان همین لحظه زندگی من است؛ لحظههایی که میتوانست برای من دیگر وجود نداشته باشد.
عنوان: داستان دزد و عارف (ای ماه کاش امشب از آن من بودی)
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارف پیری شد. این کلبه درخارج شهر واقع شده بود. عارف بیدار بود. او جز یک پتو چیزی نداشت. او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید، روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.
عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد. عارف با خود اندیشید: آن دزد راهی دراز را آمده است، به امید آنکه چیزی نصیبش شود، او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر زده بود.
عارف پتو را برسرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست.
“خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم!
بله ، آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند. داخل خانه عارف تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو نور آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند.
استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد.
اما آن پیر عارف گفت:
نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است. وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم. البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می توانی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی.
دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشید استاد. نمی دانستم که این خانه شماست و گرنه جسارت نمی کردم.
عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جا بروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد.
استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن. اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر که تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند. تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.
او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود. پیش از آنکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت:
فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام. من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم.
هوا سرد شده بود . استاد می لرزید. استاد نشست و شعری سرود:
دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز،
اما دستانی دارم به غایت تهی
کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود
خانه خالی بود و او با دلی شکسته باز گشت.
ای ماه! کاش امشب از آن من بودی،
تا تو را به دزد خانه ام می بخشیدم.