لیوان آب ماله قدیما بود
.
.
.
.
.
.
.
.
…
تو این دوره زمونه باید بگید : گوشی دستته بزار زمین بیا کار مهم ?
خنده شادی سرگرمی
خنده شادى سرگرمى:
امروز بعد از مدتها دلم هوس کرد اتاقمو تمیز کنم
ولی دیدم هوسه…
منم ادم هوس بازی نیستم به شیطون لعنت فرستادم و دوباره نشستم پای گوشیم????
مکرزنان????
خواهری عرب حکایت می کند می گوید:
مدتی بود اخلاق شوهرم عوض شده بود. با من کمتر حرف می زد و بیشتر وقتها با تلفن و رایانه مشغول بود.
بالاخره من متوجه شدم شوهرم در فیس بوک با دختری دوست شده و مدام به همدیگر پیام می دهند. اسم دختر “الفراشه الذهبیه ” ( یعنی پروانه طلایی ) است.
من غیر مستقیم آن ها را تحت نظر گرفتم و از گفتگوهایشان با خبر شدم. متوجه شدم انان با هم صحبت و خوش و بش می کنند. کم کم بجایی رسید که تصمیم به ازدواج گرفتند.
من همچنان ساکت و متحیر بودم که چه کنم.
من طوری رفتار می کردم که او هیچ احساس نکرد من از ماجرای عشقی اش با خبر هستم.
فکر می کردم که چگونه از وی انتقام بگیرم و او را از آن دختر دور کنم.
تا اینکه نقشه ای بفکرم رسید.
ابتدا برای خود یک ایمیل درست کردم بعد یک صفحه فیس بوک با نام “قعقاع ” درست کردم عکس یکی از جنگجویان داعشی را پیدا کردم و روی پروفایل خود گذاشتم.
مقداری تصویر و فیلم از کشتن و سر بریدن پیدا کردم و روی صفحه ام گذاشتم.
وقتی صفحه ام کاملا آماده شد آنوقت برای شوهرم پیام نوشتم :
بشنو ای دشمن خدا این دختر که نامش ” الفراشه الذهبیه” است مال من است.
من تو را می شناسم حتی مادر و پدرت را می شناسم . اسم مادرت فلانی و پدرت فلانی است.
آدرس خانه ات را نیز می دانم در فلان خیابان است.
شماره تلفن ات نیز این است.
قسم بخدا و سوگند بخدا اگر تو را دوباره در فیس بوک ببینم سرت را می برم و از بدنت جدا می کنم.
شوهرم طبق معمول گوشه ای نشست و فیس بوک را باز کرد تا با معشوقه اش صحبت کند.
من گوشه ای دیگر غیر مستقیم نگاهش می کردم تا عکس العملش را ببینم.
شوهرم وقتی پیام خشن قعقاع را خواند چهره اش سرخ و زرد شد و دستانش شروع به لرزیدن کرد.
چند لحظه بعد ابتدا فیس بوکش را حذف نمود بعد سراغ واتساپ رفت ان را نیز حذف کرد بعد وایبر و اینستاگرام را نیز حذف کرد و هیچ چیزی از برنامه های اجتماعی را نگذاشت همه را حذف کرد.
آنگاه محکم در خانه نشست. می ترسید از خانه بیرون برود.
وقت نمازها را از من می پرسید و مرتب نماز می خواند و دعا می کرد و می گفت خدایا از تو حسن خاتمه می خواهم . خدایا از مرگ بد نجات مان بده.
خدایا عبور از پل صراط را آسان بفرما.
به این صورت بود که اخلاق شوهرم خیلی تغییر کرد و خوب شد و بیشتر وقتها در خانه می ماند و تا مجبور نمی شد از خانه بیرون نمی
رفت.
ز کوشش به هر چیز خواهی رسید.
آنوقت بگید داعش خوب نیست ?????
توفيقى بود چند عاشورا كربلا بودم ، روز عاشورا مردم كربلا عزادارى را زود تمام كرده و به استقبال هيئت طويريج (20) مى روند.
من علماى زيادى را ديدم كه پابرهنه در اين هيئت به سر و سينه مى زدند، از جمله شهيد محراب آيت الله مدنى ، پرسيدم : راز اين قصه چيست ؟
فرمودند: سيدبحرالعلوم كه از علماى بزرگ نجف بود، براى زيارت به كربلا آمده بودند. در مسير راه حرم ، به تماشاى هيئت عزاداراى طويريج مى ايستد. ناگهان مردم مى بينند سيد بحرالعلوم عبا و عمامه را به كنارى گذارده وبه داخل جمعيت رفته و ياحسين ! ياحسين مى كند.
طلبه ها مى روند آقا را از داخل جمعيّت نجات دهند تا زير دست و پا له نشود؛ امّا اجازه نمى دهند. بعد از عزادارى مى بينند سيد در آستانه غش كردن است ، علّت اين حركت را مى پرسند؟ سيد مى گويد: همين كه مشغول تماشاى هيئت بودم ، حضرت مهدى عليه السلام را ديدم كه با پاى برهنه و سر بدون عمامه ، در ميان عزاداران به سر و سينه مى زند، من شرم كردم كه تماشاچى باشم .
در نجف بودم كه مرحوم شيخ عباسعلى اسلامى (بنيانگذار مدارس تعليمات اسلامى در ايران ) به نجف آمدند و قصه اى را تعريف كردند بسيار آموزنده ، فرمودند:
من مسئول مدرسه اسلامى هستم ، يك نفر غيرمسلمان به من مراجعه كرده و پولى را به من داد تا خرج مدرسه كنم . گفتم : مدرسه ما صدرصد دانش آموز مسلمان مى پذيرد و بچه هاى غيرمسلمان را راه نمى دهيم . انگيزه شما از كمك به اين مدرسه چيست ؟
گفت : درست است كه من غيرمسلمانم ، امّا بچه هايى كه در همسايگى ما زندگى مى كنند و به مدرسه شما مى آيند به قدرى با تربيت و مؤ دّب هستند كه در بچه هاى من هم اثر گذاشته اند.