از رحمت خدا نا امید نشو
null
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد
او با بی قراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد
او ساعت ها به اقیانوس چشم میدوخت
تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد
سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد
تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید
روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت
دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود
او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست
آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم!»
Esfandune.ir
خرید شوهر
null
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد
این مرکز ، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد
اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند
و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند
و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود : این مردان ، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند
دختری که تابلو را خوانده بود گفت:
خوب ، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟
پس به طبقه ی بالایی رفتند
در طبقه ی دوم نوشته بود:
این مردان ، شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند
دختر گفت : هوووومممم طبقه بالاتر چه جوریه ؟
طبقه ی سوم :
این مردان شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند
و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند
دختر : وای چقدر وسوسه انگیر ولی بریم بالاتر
و دوباره رفتند
طبقه ی چهارم :
این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند دارای چهره ای زیبا هستند
همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند
آن دو واقعا به وجد آمده بودند
دختر : وای چقدر خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟
پس به طبقه ی پنجم رفتند
آنجا نوشته بود :
این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند!
از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!
Esfandune.ir
پاسخ آهنگر با ایمان
null
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند
سالها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری
در زندگیاش اوضاع درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت :
واقعا که عجبا.
درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده
نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود دادهای، زندگییات بهتر نشده
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد
سرانجام در سکوت ، پاسخی را که میخواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود :
در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم.
میدانی چه طور این کار را میکنم؟
اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود
بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم
تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم
بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد
فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد
باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد :
گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد
حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک میاندازد
میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد
آنوقت است که آنرا به میان انبوه زبالههای کارگاه میاندازم.
باز مکث کرد و بعد ادامه داد :
میدانم که در آتش رنج فرو میروم
ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم
انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد
اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :
خدای من، از آنچه برای من خواسته ای صرف نظر نکن تا شکلی را که میخواهی ، به خود بگیرم
به هر روشی که میپسندی ادامه بده
هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زبالههای فولادهای بی فایده پرتاب نکن
Esfandune.ir
آلزایمر
چمدونش را بسته بودیم
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک ، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
Esfandune.ir
دلسوزی عزراییل برای دو نفر
null
روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :
یک :
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت
دو :
هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت
و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد
خدایت سلام می رساند و می فرماید :
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
ولی آنها را رها نمی کنیم
Esfandune.ir