حاج آقاقرائتی
30 فروردین 1396
در يكى از سالهاى گرم و كم آبى در منى ، خيمه را گُم كردم . مقدارى گشتم و پيدا نكردم ، خيلى اذيّت شدم . يكى از دوستان به من رسيد وگفت : چكار مى كنى ؟ داستان را گفتم ، گفت : خوب الا ن چه مى خواهى ؟ (من از روى مزاح و اينكه چيزى بگويم كه فعلاً در دسترس نباشد، بلكه بايد خواب آن را ديد) گفتم : يك دوش آب سرد و يك انار يزد! دست مرا گرفت و به خيمه خودشان برد كه در آن خيمه دوش آب بود، پس از دوش آب سرد و وقتى در خيمه نشستم ، آن سيّد، انارى را جلوى من گذاشت و گفت : به جدّم اين انار يزد است !!