حضرت طالوت
27 فروردین 1396
يه بنده خدا نشسته بود داشت تلويزيون ميديد که يهو مرگ اومد پيشش …
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …
طرف يه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بيخيال ما بشو بذار واسه بعد …
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چي طبق برنامست. طبق ليست من الان نوبت توئه …
اون مرد گفت : حداقل بذار يه شربت بيارم خستگيت در بره بعد جونمو بگير …
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بياره …
توي شربت 2 تا قرص خواب خيلي قوي ريخت …
مرگ وقتي شربته رو خورد به خواب عميقي فرو رفت …
مرد وقتي مرگ خواب بود ليستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر ليست
و منتظر شد تا مرگ بيدار شه …
مرگ وقتي بيدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابي حال دادي خستگيم در رفت!
بخاطر اين محبتت منم بيخيال تو ميشم و ميرم از آخر شروع به جون گرفتن ميکنم!