درسهایی از یک روزکارگری
در دوره دبیرستان معلمی داشتیم که دکترای ژنتیک گیاهی داشت و مدیر یک مرکز تحقیقات کشاورزی بود. تعریف می کرد که روزی از راننده تراکتور آن مرکز خواسته بود که یک قطعه از زمین را با فلان شیب شخم بزنند تا یک آزمایش کاشت انجام دهند. آن راننده بهانه آورده بود که نمی شود! دستور های بعدی هم افاقه نکرده بود.
آن معلم عزیز ما که اتفاقا رانندگی تراکتور را می دانست، کلید را از راننده گرفته و خودش یک بخش را با آن زاویه شخم زده بود. تعریف می کرد که دهان آن راننده از تعجب بازمانده بود که دکترای ژنتیک آنقدر حرفه ای تراکتور می راند و از آن به بعد هرکاری که ایشان به او گفته بود را بدون چون و چرا و بهانه انجام داده بود.
این خاطره بدجور در ذهن من شکل گرفته بود و عاملی بود که باور داشتم یک مدیر باید به اندازه زیردست خودش از یک کار عملیاتی بداند، تا کسی نتواند به بهانه عدم اطلاع او کم کاری کند.
تا اینکه….
در پایان سال اول دانشگاه ، مغررو از اینکه من یک مهندس نرم افزارم و پیش پیش کتابهای مهندسی نرم افزار را خوانده ام در این باور بودم که “مدیریت پروژه” کار من است، در تابستان گرم همان سال، پیش پدرم رفتم که آن زمان در کار ساخت و ساز بود و چند پروژه آپارتمانی کوچک و بزرگ را اجرا می کرد که : “آقای واحد! من مدیرپروژه ام و می خواهم آن را در عمل نشان دهم! شما یکی از کارهای ساختمانی را به من بدهید تا ببینید چه شکلی یک پروژه را در زمان کمتر و هزینه مناسب تری به شما تحویل خواهم داد!” پذیرفت و قرار شد از فردا صبح کل مسؤولیت ساخت یک آپارتمان در حال ساخت را به من بدهد.
صبح که شد، لباس مرتب و مدیریتی(!) پوشیدم و با ایشان رفتیم سر کار. معارفه ای برای بناها و کارگرها برگزار شد که از این پس همه چیز با من است. در آخر برای اینکه در جریان باشم پدر به من گفت امروز یک کامیون آجر می آورند که باید به کارگرها بگویی آنها را به طبقه دوم ببرند و چند کار دیگر (که الان یادم نیست) و رفت.
من مشغول ترسیم یک نمودار گانت برای پروژه شدم که نزدیکی ساعت ۱۰ کامیون آمد و بار آجر را خالی کرد. به دو تا از کارگرها گفتم :” این آجر ها را بیاندازید بالا…! ” و برگشتم به دفتر. از پنجره دیدم که سلانه سلانه و دو تا دوتا آجر ها را بالا پرت می کنند! آمدم بیرون و گفتم : “سریعتر! تنبلی کافی است!” یکی از آنها با همان لهجه خاصش و با یک پوزخند گفت : “معمار نمی شود!” این را که گفت مثل یک فلاش بک خاطره آن معلم زنده شد و گفتم اینجا جایی است که باید خودم را نشان بدهم که طرف بفهمد با بد مدیری روبرو است و این حنا برای من رنگی ندارد!
جلو رفتم و گفتم: “دستکش هایت را به من بده تا نشانت دهم که می شود!” با تعجب دستکشها را به من داد و من کنارشان شروع به پرت کردن آجر به طبقه دوم کردم! آنهم چهارتا چهارتا و بدون وقفه!! این وسط … اما یادم رفت که باید بایستم! یادم رفت که این تنها باید یک دمو باشد! تا عصر کنارشان آجر انداختم بالا! و بار تمام شد! عصر خوشحال از اینکه در پروژه جلو افتاده ایم، سرتاپا خاک آلود منتظر آمدن پدر شدم. پیش خودم گفتم چقدر تعجب خواهد کرد و چقدر خوشحال خواهد شد که اینقدر زمان را صرفه جویی کرده ایم.
وقتی پدرم آمد و ظاهرم را دید تعجب کرد و گفت: چرا اینقدر خاکی شده ای!؟ مگر در دفتر نبودی!؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم: “نه! دیدم تنبلی می کنند، برای اینکه کار سریعتر انجام شود،کمکشان کردم که کل آجرها را منتقل کنند!!” انتظار تعریف داشتم که برعکس پدرم صدایم کرد به گوشه ای و با عصبانیت گفت:”این چه کاری بود کردی!؟ اولا مگر تو عمله ای که دست به آجر شده ای، دوما با اینکارت کل فضای طبقه دوم را آجر گرفته و الان بناها فضای مناسب برای کار ندارند! آنجور که آنها آجر می انداختند همزمان هم مصرف می شد و هم فضا بود و هم فشار به ساختمان در حال ساخت نمی آمد!”
شرمنده شدم و جوابی نداشتم! برگشتم و همان شکلی یک راست رفتم حمام (یا بهتر بگویم به زور فرستاده شدم!) و با خستگی خوابیدم! صبح که شد تازه عمق فاجعه را فهمیدم! نه کمرم راست می شد و نه دستهایم به فرمانم بود، درد بدی داشتم!! دو روزی را در خانه استراحت کردم و بعد دوباره با پدر رفتیم سرکار، به مجردی که رسیدم، همان کارگر جلو آمد و بی مقدمه، بلند بلند و با همان لبخند روی لبانش گفت “دیدی معمار… گفتم نمی شود!!”
ظهر نشده برگشتم و خجالت زده بی خیال مدیریت پروژه ساختمانی شدم!!
الان که به آن زمان برمی گردم بهتر می فهمم که اگر ماجرایی که معلممان برایمان تعریف کرد یک درس برایم داشت (مدیر پروژه باید با کار عملیاتی آشنا باشد)، اما آن روز “عملگی” دو درس برایم داشت:
اولا اینکه مراقب باشم جو گیر نشوم!
دوم آنکه مدیریت پروژه باید خاک کف بازار (یا شاید گرد آجر+ درد کتف و کمر) بخورد تا مدیر پروژه شود!