عنوان: آواز جغد پیغامی از طرف خدا
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود . زندگی را تماشا می کرد . رفتن و ردپای آن را و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون ، به در و دیوار دل می بندند . جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند ، ستون ها فرو می ریزند ، درها می شکنند و دیوار ها خراب می شوند . او بارها و بارها تاج های شکسته ، غرورهای تکه پاره شده را لابه لای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود . او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدم ها ، با این آواز کمی بلرزد .
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد ، آواز جغد را که شنید ، گفت : بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی . آدم ها آوازت را دوست ندارند . غمگین شان می کنی . دوستت ندارند . می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد ، چیزی نداری .
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند . سکوت او آسمان را افسرده کرد . آن وقت خدا به جغد گفت : آوازخوان کنگره های خاکی من ! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی ؟ دل آسمانم گرفته است .
جغد گفت : خدیا ! آدم هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند .
خدا گفت : آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند . دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ . تو مرغ تماشا و اندیشه ی و آن که می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد . دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست . اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ .
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آن کس که می فهمد ، می داند آواز او پیغام خداست .
عنوان: قدرت بیان و خرید از روزنامه فروشی که پول خرد نداشت
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعا عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است.
جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت.
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.
عنوان: داستانی از نادرشاه : ما همه نادریم
خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید.
هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند. نادر رو به آنها کرد و گفت: چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید؟
مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند: “ما همه نادریم".
یک متد روانشناسی موفقیت می گوید: “نمی شود احساس موفقیت واقعی کرد مگر این که دغدغه ی وطن داشته باشی. کسانی که ادعای موفقیت دارند و نسبت به وطن مثل ترسو ها برخورد می کنند و بی تفاوتند نادان هایی بیش نیست. انسان با جامعه و کشور خود پیوندی نا گسستنی دارد.”
عنوان: دانستن اسم اعظم و محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد
روزی در خدمت حضرت جعفر آقای مجتهدی بودم و شخصی به اصرار از ایشان می خواست تا راز دستیابی به “مستحصله جفر” را برای او بیان کنند و ایشان به او می گفتند:
گیرم که این راز برای تو آشکار شد و توانستی به مدد آن به پاسخ هر سؤالی که می خواهی برسی، آیا فکر نمی کنی که دستیابی به این راز کنترل نفس می طلبد؟ آیا در خود این قدرت را می بینی که در صورت واقف شدن به این راز، از آن استفاده نکنی و یا با طرح برخی از سؤالات موجبات آزار و تشویش خاطر بندگان خدا را فراهم نسازی و آن را سرمایه دکان داری خود قرار ندهی؟ من که در شما این آمادگی را نمی بینم.
پس از رفتن آن شخص حضرت آقای مجتهدی فرمودند :
اینها از تسویلات نفس غافلند و نمی دانند که جهل به بعضی از مسائل برای آنها در حکم نعمت است. ائمه اطهار فقط برای اصحاب خاص خود برخی از اسرار را در حد مرتبه ای که داشتند فاش می کردند، اینها مسائلی نیست که در کوچه و بازار بر سر زبان ها بیفتد و در امور مادی از آنها استفاده شود. سپس این ماجرا را تعریف کردند :
مردی از دوستان امام صادق(ع) در طلب یافتن “اسم اعظم” بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می شد و از امام معصوم می خواست تا حرفی از حروف اسم اعظم را به او تعلیم دهد، ولی امام صادق( ع) او را از این امر بر حذر می داشت و می فرمود هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده ای! ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می کرد!
روزی امام صادق به او فرمودند :
امروز مقارن ظهر ، به خارج از شهر می روی و در کنار پلی که آنجا هست می نشینی، صحنه ای را در آنجا خواهی دید که باید بیایی و برای من بازگو کنی.
آن مرد دستور امام را اطاعت کرد و به محل موعود رفت. چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیرمرد قد خمیده ای با پشته ی نسبتا ً بزرگی از خار و خاشاک آهسته آهسته به آن پل نزدیک شد و با زحمت بسیار، دو سوم از درازی پل را طی کرد. در همان اثنا مرد جوانی تازیانه بدست و سوار بر اسب از طرف مقابل قصد عبور از پل را داشت و آن پل به خاطر عرض کوتاه پل نمی توانست در آن ِ واحد دو رهگذر پیاده و سواره را از خود عبور بدهد.
جوان سوار به آن مرد کهنسال نهیب می زد که راه آمده را برگردد تا او از پل عبور کند! و پیرمرد به او می گفت که من دوسوم پل را پشت سر گذاشته ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی بلکه انصاف حکم می کند که تو به خاطر جوانی و سوار بر اسب بودنت فاصله کوتاهی را که آمده ای بازگردی و راه را بر من سد نکنی.
جوان مغرور با شنیدن سخن پیر مرد، او را به ضرب تازیانه می گیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب نشینی از پل وا می دارد! پیرمرد پس از رفتن سوار، دوباره با کوله بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا طی می کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه ای که در آن حوالی بوه رهسپار می شود.
آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده می بیند به محضر امام شرفیاب می شود و ماجرا را با ناراحتی برای حضرت تعریف می کند.
امام از او می پرسند : اگر تو حرفی از حروف اسم اعظم را می دانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می کردی؟
عرض می کند : به سختی ادبش می کردم به گونه ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند!
امام فرمود : آن مرد سالخورده خارکنی را که دیدی از اصحاب سری ما بود و از اسم اعظم هم نصیب داشت ولی از آن برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید!
آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس درصدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد اسم اعظم با امام سخنی نگفت و دریافت که اگر قابلیت شنیدن اسرار را داشته باشد، از او مضایقه نخواهند کرد.
عنوان: مرد دوره گرد و روش شناخت شیطان
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم دوجین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد. در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند و یا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند.
دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت: “تو شیطان هستی!”
ابلیس حیرت زده پرسید: “از کجا فهمیدی؟!”
“از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم. در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی!
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی!
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی!
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی!
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی!
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی! هیچ کس نیستی، پس خود شیطانی!”
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه از سر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاهایش زد و گفت: “خوبه، تازه، شاخ هم که داری!”