دانستن اسم اعظم و محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد
عنوان: دانستن اسم اعظم و محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد
روزی در خدمت حضرت جعفر آقای مجتهدی بودم و شخصی به اصرار از ایشان می خواست تا راز دستیابی به “مستحصله جفر” را برای او بیان کنند و ایشان به او می گفتند:
گیرم که این راز برای تو آشکار شد و توانستی به مدد آن به پاسخ هر سؤالی که می خواهی برسی، آیا فکر نمی کنی که دستیابی به این راز کنترل نفس می طلبد؟ آیا در خود این قدرت را می بینی که در صورت واقف شدن به این راز، از آن استفاده نکنی و یا با طرح برخی از سؤالات موجبات آزار و تشویش خاطر بندگان خدا را فراهم نسازی و آن را سرمایه دکان داری خود قرار ندهی؟ من که در شما این آمادگی را نمی بینم.
پس از رفتن آن شخص حضرت آقای مجتهدی فرمودند :
اینها از تسویلات نفس غافلند و نمی دانند که جهل به بعضی از مسائل برای آنها در حکم نعمت است. ائمه اطهار فقط برای اصحاب خاص خود برخی از اسرار را در حد مرتبه ای که داشتند فاش می کردند، اینها مسائلی نیست که در کوچه و بازار بر سر زبان ها بیفتد و در امور مادی از آنها استفاده شود. سپس این ماجرا را تعریف کردند :
مردی از دوستان امام صادق(ع) در طلب یافتن “اسم اعظم” بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می شد و از امام معصوم می خواست تا حرفی از حروف اسم اعظم را به او تعلیم دهد، ولی امام صادق( ع) او را از این امر بر حذر می داشت و می فرمود هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده ای! ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می کرد!
روزی امام صادق به او فرمودند :
امروز مقارن ظهر ، به خارج از شهر می روی و در کنار پلی که آنجا هست می نشینی، صحنه ای را در آنجا خواهی دید که باید بیایی و برای من بازگو کنی.
آن مرد دستور امام را اطاعت کرد و به محل موعود رفت. چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیرمرد قد خمیده ای با پشته ی نسبتا ً بزرگی از خار و خاشاک آهسته آهسته به آن پل نزدیک شد و با زحمت بسیار، دو سوم از درازی پل را طی کرد. در همان اثنا مرد جوانی تازیانه بدست و سوار بر اسب از طرف مقابل قصد عبور از پل را داشت و آن پل به خاطر عرض کوتاه پل نمی توانست در آن ِ واحد دو رهگذر پیاده و سواره را از خود عبور بدهد.
جوان سوار به آن مرد کهنسال نهیب می زد که راه آمده را برگردد تا او از پل عبور کند! و پیرمرد به او می گفت که من دوسوم پل را پشت سر گذاشته ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی بلکه انصاف حکم می کند که تو به خاطر جوانی و سوار بر اسب بودنت فاصله کوتاهی را که آمده ای بازگردی و راه را بر من سد نکنی.
جوان مغرور با شنیدن سخن پیر مرد، او را به ضرب تازیانه می گیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب نشینی از پل وا می دارد! پیرمرد پس از رفتن سوار، دوباره با کوله بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا طی می کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه ای که در آن حوالی بوه رهسپار می شود.
آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده می بیند به محضر امام شرفیاب می شود و ماجرا را با ناراحتی برای حضرت تعریف می کند.
امام از او می پرسند : اگر تو حرفی از حروف اسم اعظم را می دانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می کردی؟
عرض می کند : به سختی ادبش می کردم به گونه ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند!
امام فرمود : آن مرد سالخورده خارکنی را که دیدی از اصحاب سری ما بود و از اسم اعظم هم نصیب داشت ولی از آن برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید!
آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس درصدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد اسم اعظم با امام سخنی نگفت و دریافت که اگر قابلیت شنیدن اسرار را داشته باشد، از او مضایقه نخواهند کرد.