حکایت وقت رسیدن مرگ
عنوان: حکایت وقت رسیدن مرگ
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
به خاطر این محبتت منم بی خیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن می کنم!
نتیجه اخلاقی: در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم!