18 اردیبهشت 1396
در دوره دبیرستان معلمی داشتیم که دکترای ژنتیک گیاهی داشت و مدیر یک مرکز تحقیقات کشاورزی بود. تعریف می کرد که روزی از راننده تراکتور آن مرکز خواسته بود که یک قطعه از زمین را با فلان شیب شخم بزنند تا یک آزمایش کاشت انجام دهند. آن راننده بهانه آورده بود که… بیشتر »
نظر دهید »
18 اردیبهشت 1396
ميگويند چند صد سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، كارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده كاري ها را انجام مي دادند. پيرزني از آنجا رد مي شد وقتي مسجد را ديد به يكي از كارگران گفت: «فكر كنم يكي از مناره ها كمي كجه!» كارگرها… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
يكي از شاگردان شيوانا هميشه روي تخته سنگي رو به افق مي نشست و به آسمان خيره مي شد و كاري نمي كرد. شيوانا وقتي متوجه بيكاري و بي فعاليتي او شد كنارش نشست و از او پرسيد چرا دست به كاري نمي زند تا نتيجه اي عايدش شود و زندگي بهتري براي خود رقم زند. شاگرد… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
در اوزاكا، شيرينيسراي بسيار مشهوري بود. شهرت او به خاطر شيرينيهاي خوشمزهاي بود كه ميپخت. مشتريهاي بسيار ثروتمندي به اين مغازه ميآمدند، چون قيمت شيرينيها بسيار گران بود. صاحب فروشگاه هميشه در همان عقب مغازه بود و هيچ وقت براي خوشآمد مشتريها به… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
زمستان بسيار سختي بود. آن قدر سرد بود كه برخي از حيوانات جنگل يخ زده بودند. برخي حيوانات كه گروهي زندگي مي كردند دور هم جمع شده بودند زيرا با اين روش مي توانستند بهتر خود را گرم كنند و خود را از مرگ حتمي نجات دهند. خارپشت ها هم خواستند از اين روش… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
در مهد كودك هاي ايران 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلي و ادامه بازي تا يك بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن. در مهد كودكهاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟» صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.» مشتری: «قیمت… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
می گویند کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا، معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آن ها آن شب را مهمان او… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
روزی لویی شانزدهم در محوطه کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید: «تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟» سرباز دستپاچه جواب داد: «قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!»… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
يك پسر تگزاسي براي پيدا كردن كار از خانه به راه افتاد و به يكي از اين فروشگاهاي بزرگ كه همه چيز مي فروشند در ايالت كاليفرنیا رفت. مدير فروشگاه به او گفت: «يك روز فرصت داري تا به طور آزمايشي كار كرده و در پايان روز با توجه به نتيجه كار در مورد استخدام تو… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود. ناگهان یکی از تاجرهای دهکده سراسیمه وارد مدرسه شد و از شیوانا خواست تا مقداری پول برایش فراهم کند تا او تجارت نیمه کاره خود را کامل کند و بتواند زندگی خود را سر و سامان بخشد. مرد تاجر همچنین گفت: «من در این دهکده خانه ای… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
در تاریخ آمده است به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: «در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتی آنان بهتر است یا تربیت خانوادگیشان؟» شیخ گفت: «هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست می کرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت. آن زن روستایی کره ها را به صورت قالب های گرد یک کیلویى در می آورد و همسرش در ازای فروش آنها، مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید. روزى مرد بقال به وزن کره ها… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند. با کمک دفترچه راهنما تمام قطعات را دستهبندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است. مختارالسلطنه دستور داد که کسی حق ندارد ماست را گران بفروشد. چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر با قیافه ی ناشناخته به یکی از دکان های لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
روزی خورشید و باد در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری میکرد. باد به خورشید میگفت: «من از تو قویترم.» خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم. خوب حالا چگونه؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد.… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
مرد ثروتمندی به کشیشی میگوید: «نمیدانم چرا مردم مرا خسیس میپندارند.» کشیش گفت: «بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.» خوک روزی به گاو گفت: «مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن میگویند و تصور میکنند تو خیلی بخشنده… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر علیرغم اینکه سرعت موش بسیار کم بود با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
کسی تعریف می کرد که زمانی که بچه بودیم باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم. تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت. اکثراً فامیل های نزدیک هم… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: «عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد!» پیرمرد در جواب گفت: «از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
حکایت می کنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: «این سبد گردو را هدیه می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد. او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
بچه شتر: چند تا سوال برام پيش آمده است. ميتونم ازت بپرسم مادر؟ شتر مادر: حتماً عزيزم. چيزي ناراحتت كرده است؟ بچه شتر: چرا ما كوهان داريم؟ شتر مادر: خوب پسرم. ما حيوانات صحرا هستيم. در كوهان آب و غذا ذخيره ميكنيم تا در صحرا كه چيزي پيدا نميشود بتوانيم… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانشآموزان را یکىیکى به جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟ واتسون گفت: ميليونها ستاره… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت. دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟» وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
يک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد. او برروي يک صندلي دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او يک بسته… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
جان، دوست صمیمی جک، در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: «یک لحظه منتظر باش میروم یک روزنامه بخرم.» پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر میکرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت. جک از او پرسید: «چی… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: «مادمازل، من لئو… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
استادى در شروع کلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
خدمات پس از فروش يکی از مديران آمريکايی که مدتی برای يک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعريف کرده است که روزی از خيابانی که چندماشين در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد . او با جديت وحرارتی خاص مشغول تميزکردن يک ماشين بود ،… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميکرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست ميانداختند. دو سکه به او نشان ميدادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب ميکرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
كوهنوردي قصد داشت بلندترين كوه ها را فتح كند . او پس از تلاش براي آماده سازي خود ، ماجراجويي را آغاز كرد امّا از آنجا كه دوست داشت افتخار اين كار را خودش كسب كند ، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود . او تمام روز از كوه بالا رفت . خورشيد كم كم غروب كرد و… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
پادشاهي دو شاهين كوچك به عنوان هديه دريافت كرد. آنها را به مربي پرندگان دربار سپرد تا براي استفاده در مراسم شكار تربيت كند. يك ماه بعد، مربي نزد پادشاه آمد و گفت كه يكي از شاهينها تربيت شده و آماده شكار است اما نميداند چه اتفاقي براي آن يكي افتاده و… بیشتر »
18 اردیبهشت 1396
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد … و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می… بیشتر »
17 اردیبهشت 1396
آنکه پاداش الهی را باور دارد در بخشش سخاوتمند است. “امام علی علیه السلام بیشتر »
17 اردیبهشت 1396
مےگفتالان شرایطجامعهطورےشدہ ڪہاگہ پسرپیغمبر هم باشےنمیتونے دینت رو حفظ ڪنے? اینا همش بهانهاست بانو همسرفرعون هم ڪہباشےباز میتونےبهترین باشی راه عروج فرشته ها بیشتر »
17 اردیبهشت 1396
خوش به حالِ دخترۍکه همسرآیندهاش یاڪھ فعال بسیجےباشد ۅاهل دعـا یا اگر لطف خدا شامل حال او شود پاسدار انقلابےباشد ومردخدا قسمت همه مجردا بیشتر »
17 اردیبهشت 1396
سر سفره عقد میخاست بهم چیزی بگه اما جمعیت زیاد بود وخجالت مےکشید تو دستمال ڪاغذی نوشت و داد دستم باز کردم دیدم برام نوشته: دعا کن شهیدبشم شهیدصالح زارع راه عروج فرشته ها @raheorooj بیشتر »
17 اردیبهشت 1396
قراربود خطبه عقدمان را سید علے خواند تو رفتی و خطبه خان عقدمان زینب ڪبری شد چه سعادتےست برای من عروس بے بے بودن و چه سعادتےست برای تو تا ابد وهب بودن #همسران_شهدا بیشتر »
17 اردیبهشت 1396
چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد رفتیم بازار واسه خرید.. من دوتا شال خریدم… یکیش #شال_سبز بود که چند بار هم پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت: خانومی، اون شال سبزت رو میدیش به من؟ حس خوبے به من میده? شما #سیدی و وقتے این شال سبز شما هـمراهـمه قوت قلب… بیشتر »
17 اردیبهشت 1396
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را به علت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می کنم و شما جراحی می کنید! به مچ پای بیمار اشاره کردم که… بیشتر »
14 اردیبهشت 1396
???? مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ - بله حتماً. چه سوال؟ - بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی… بیشتر »
14 اردیبهشت 1396
معلم عصبانی دفتر را روی میز کوبید و داد زد:سارا! دخترک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت:بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد،تو چشم های سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و دادم زد:چند بار… بیشتر »
14 اردیبهشت 1396
یکی تو 23 سالگی ازدواج می کنه و اولین بچه شو 10 سال بعد به دنیا میاره، اون یکی 29 سالگی ازدواج می کنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره. یکی 25 سالگی فارغ التحصیل میشه ولی 5 سال بعدش کار پیدا می کنه، اون یکی 29 سالگی مدرکشو می گیره و بلافاصله کار… بیشتر »
14 اردیبهشت 1396
عادت ما صحبت در مورد مشکلاتمان است… این عادت را بشکن…. درموردخوشی هایت صحبت کن… زندگی تون پرازشادی وخوشی… مسابقه خانه ما بیشتر »
14 اردیبهشت 1396
حتی درخت ها هم گاهی با طوفان دست و پنجه نرم می کنن، نمیخوای که بگی از درخت کمتری؟! طاقت بیار! ?بعد از طوفان، هوا آفتابی میشه.. خانه ما بیشتر »
14 اردیبهشت 1396
ایران ٢٠ سال دیگر در پلاستیک غرق می شود! سبد هاى خرید و ساک پارچه ای را جایگزین پلاستیک هاى مغازه کنیم! بیشتر »
14 اردیبهشت 1396
زمانى معدنچى ها با خودشان قنارى به معدن میبردن تا اگر گاز خطرناکى منتشر شد آگاه شوند، حالا همه جاى دنیا، حسگرهاى پیشرفته استفاده مى کنند؛ اما گلستان ما حتی قنارى هم نداشت? شادی روحشون صلوات اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم گیزمیز بیشتر »
14 اردیبهشت 1396
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این… بیشتر »
14 اردیبهشت 1396
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده ! وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده ! وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه… و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به… بیشتر »
14 اردیبهشت 1396
شادی روح شهدا و اموات به ویژه جانباختگان حادثه معدن گلستان وهمچنین شادی روح پدر و مادر بزرگ عزیزم صلواتی هدیه کنید? اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم بیشتر »
06 اردیبهشت 1396
شوهره با زنش دعواش میشه از خونه میزنه بیرون…. بعد یکساعت تلفن میزنه به زنش…. زنش: بله؟…چته؟ شوهر:…می دونی الان کجام..؟؟ زنش:…کجا ول میگردی…خبر مرگت. شوهر :طلا فروشیه تو خیابون امام یادته که از یه جفت النگو خوشت اومده… بیشتر »
06 اردیبهشت 1396
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی، باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای … “پس نیکی را بکار، بالای هر زمینی… و زیر هر آسمانی…. برای هر کسی… “ تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!! که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار… بیشتر »
06 اردیبهشت 1396
لیوان آب ماله قدیما بود . . . . . . . . … تو این دوره زمونه باید بگید : گوشی دستته بزار زمین بیا کار مهم ? خنده شادی سرگرمی بیشتر »
06 اردیبهشت 1396
خنده شادى سرگرمى: امروز بعد از مدتها دلم هوس کرد اتاقمو تمیز کنم ولی دیدم هوسه… منم ادم هوس بازی نیستم به شیطون لعنت فرستادم و دوباره نشستم پای گوشیم???? بیشتر »
06 اردیبهشت 1396
مکرزنان???? خواهری عرب حکایت می کند می گوید: مدتی بود اخلاق شوهرم عوض شده بود. با من کمتر حرف می زد و بیشتر وقتها با تلفن و رایانه مشغول بود. بالاخره من متوجه شدم شوهرم در فیس بوک با دختری دوست شده و مدام به همدیگر پیام می دهند. اسم دختر… بیشتر »